از ابوطالب روایت شده که عبدالمطلب گفت:
شبى
از شبها در حجر اسماعیل خوابیده بودم، ناگاه خواب عجیب و غریبى دیدم،
برخاستم در راه یکى از کاهنان مرا دید که مىلرزم چون آثار تغییر در من
مشاهده کرد گفت: چه شده که بزرگ عرب چنین رنگش تغییر کرده؟ آیا حادثهاى
از حوادث روزگار روى داده است؟
گفتم: بله امشب در حجر
اسماعیل خوابیده بودم در خواب دیدم که درختى از پشت من روئیده شد؛ چنان آن
درخت بلند گردید که سرش به آسمان و شاخههایش مشرق و مغرب را گرفته، نورى
از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور خورشید بود، و عرب و عجم را
دیدم که براى آن درخت سجده مىکردند، پیوسته عظمت و نور آن درخت بیشتر
مىشد اما گروهى از قریش خواستند آن درخت را قطع کنند، چون نزدیک مىرفتند
جوانى که از همه نیکوتر و پاکیزهتر بود آنها را مىگرفت و پشتهایشان را
مىشکست و چشمهایشان را مىکند. پس دست بلند کردم که شاخهاى از شاخههاى
آن را بگیرم آن جوان مرا صدا زد و گفت: تو را از ما بهرهاى نیست، گفتم:
درخت از من است و من از آن بهرهاى ندارم؟ گفت بهرهاش از آن گروهى است که
به آن آویختهاند، پس هراسان از خواب بیدار شدم .
چون کاهن
این خواب را شنید رنگش متغیر شد و گفت: اگر راست بگویى از صلب تو فرزندى
بوجود خواهد آمد که مالک مشرق و مغرب گردد و پیامبر مىشود.
پس عبدالمطلب گفت: اى ابوطالب سعى کن آن جوانی که در خواب یارى او میکرد؛ تو باشى .
ابوطالب پیوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذکر مىکرد و مىگفت: والله آن درخت ابوالقاسم امین است .
مرحوم مجلسى(ره) مىفرماید: ظاهرش آن است که آن جوان تعبیرش امیرالمومنین است.(1)
1- کمال الدین، ص 173، امالى شیخ صدوق، ص216، جلاء العیون، ص 66.
برگرفته از کتاب قصص الرسول یا داستانهایى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، قاسم میرخلفزاده
طبقه بندی: پیامبر(ص)
صبح
همان روزى که رسول خدا(صلى الله علیه و آله) متولد شد هر بتى که در هر جاى
عالم بود سرنگون شد و کاخ پادشاه عجم لرزید و چهارده کنگره آن افتاد و
دریاچه ساوه که آن را مىپرستیدند فرو رفت و خشک شد، "همان که نمک شده و
نزدیک کاشان است" و وادى سماوه که سالها بود کسى در آن آب ندیده بود؛ آب
در آن جارى شد و آتشکده فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود، خاموش شد و
طاق کسرى از وسط شکست و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم
منتشر گردید تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى در آن روز سرنگون شده بود و
همه پادشاهان در آن روز لال و گنگ بودند و نمىتوانستند سخن بگویند و سحر
ساحران باطل شد و قریش در میان عرب بزرگ شد، و به آنها «آل الله» مىگفتند
زیرا که در خانه خدا بودند.
آمنه(علیهاالسلام)
مادر آن حضرت فرمود: والله چون پسرم بر زمین قرار گرفت دستهایش را بر
زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند کرد، و از او نورى ساطع شد که همه چیز
را روشن کرد و میان آن روشنایى، صدایى شنیدم که گویندهاى مىگفت: تو
بهترین مردم را زائیدى، پس او را محمد نام گذار، و چون شب شد این ندا از
آسمان رسید که: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا .»
آن شب دنیا روشن شد و هر سنگ و کلوخ و درختى خندید و آنچه در آسمانها و
زمین بود تسبیح خدا گفتند و شیطان پا به فرار گذاشت و مىگفت: بهترین
امتها و گرامىترین بندگان و بزرگترین عالمیان، امت محمد است.
برگرفته از کتاب منتهى الامال، شیخ عباس قمی
طبقه بندی: پیامبر(ص)
حادثه بزرگ جامه آغشته به خون حضرت یحیى علیه السلام و تولد پدر پیامبر( صلى الله علیه و آله و سلم)
هنگامیکه عبدالله پدر پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) در مکه دیده به جهان
گشود همه کشیشان یهود که در شام بودند اطلاع یافتند، به این ترتیب که:
در
نزد آنها جامه پشمى سفید رنگى بود که به خون حضرت یحیى (علیهالسلام)
آغشته بود و آنها در کتابهاى دینى خود خوانده بودند که هرگاه آن جامه را
به رنگ سفید یافتند و دیدند که از آن قطرههاى خون مىچکد بدانند که در
همان ساعت پدر حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) متولد شده است .
آنها
همین موضوع را در آن جامه دیدند، همه آنها به مکه مسافرت نمودند و تصمیم
داشتند که با نیرنگ به عبدالله آسیب برسانند، خداوند عبدالله را از گزند
آنها حفظ کرد و آنها به هدف شوم خود دست نیافتند.
آنها در مکه از هر کس در مورد عبدالله سئوال مىکردند، جواب مىشنیدند که عبدالله نورى است که در خاندان قریش مىدرخشد.1
نوشتهاند:
روزى عبدالله در مکه به شکار رفت در آن مکان 90 نفر از کشیشان یهود که به
شمشیرهاى زهرآلود مسلح بودند به سوى او رفتند تا او را غافلگیر کرده و
بکشند.
وهب، پدر حضرت آمنه "مادر پیامبر(صلى الله علیه و
آله)" صاحب آن شکارگاه بود در آنجا حضور داشت وقتى کشیشان را در آنجا دید
دریافت که در کمین عبدالله هستند تا به او آسیب برسانند با این که تنها
بود براى کمک به سوى عبدالله شتافت.
وهب مىگوید:
نزدیک عبدالله رفتم ناگاه مردانى را که شباهت به مردان دنیا نداشتند و
سوار بر اسبهاى شهاب بودند دیدم که بر آنها حمله کردند و آنها را سرکوب
نمودند و عبدالله را از گزند آنها نجات دادند.
هنگامى که
وهب این منظره زیبا را دید شیفته مقام عبدالله شد و گفت: براى دخترم آمنه
همسرى مناسب تر و شایسته تر از عبدالله نیست، با توجه که اشراف و
ثروتمندان قریش از آمنه خواستگارى کرده بودند ولى آمنه آنها را نمىپذیرفت
و به پدر مىگفت هنوز وقت ازدواج من نرسیده است .
وهب به خانه
بازگشت و جریان مقام با شکوه عبدالله را براى همسرش تعریف کرد و افزود که
عبدالله زیباترین مردان قریش است و داراى نسب شایستهاى است و من براى
دخترم شوهرى را غیر از او نمىپسندم نزد او برو و آمادگى دخترم را براى
همسرى با او اعلام کن .
گفت: هیچ دخترى براى پسرم عبدالله پیشنهاد نشده که مناسبتر و شایستهتر
از آمنه باشد. آنگاه عبدالله با آمنه ازدواج کرد وقتى زنهاى قریش از
جریان آگاه شدند از حسرت این که این افتخار نصیب آنها نشده بیمار گشتند.
مادر آمنه به حضور عبدالمطلب «پدر عبدالله» آمد و عرض کرد: دخترى دارم، آمادهایم که او را همسر عبدالله نمائیم .
عبدالمطلب گفت: هیچ دخترى براى پسرم عبدالله پیشنهاد نشده که مناسبتر و شایستهتر از آمنه باشد.
آنگاه عبدالله با آمنه ازدواج کرد وقتى زنهاى قریش از جریان آگاه شدند از حسرت این که این افتخار نصیب آنها نشده بیمار گشتند.
گفتهاند در شب عروسی آمنه، دویست زن از طایفههاى گوناگون بر اثر محروم شدن از افتخار همسرى با عبدالله مردند. "والله اعلم"2
مرگ عبدالله در یثرب
عبدالله
از طریق ازدواج فصل نوینى از زندگى به روى خود گشود و شبستان زندگى خود را
با داشتن همسرى مانند آمنه روشن ساخت و پس از چندى براى تجارت راه شام را
همراه کاروانى که از مکه حرکت مىکرد، در پیش گرفت .
زنگ حرکت
نواخته شد و کاروان به راه افتاد و صدها دل را نیز همراه خود برد، در این
وقت آمنه دوران بارداری خود را مىگذرانید، پس از چند ماه طالع کاروان
آشکار گشت، و عدهاى به منظور استقبال از خویشان خود تا بیرون شهر رفتند.
پدر
عبدالله نیز در انتظار پسر بود، دیدگان کنجکاو عروسش هم عبدالله را در
میان کاروان جستجو مىکرد، متاسفانه اثرى از او در میان کاروان نبود و پس
از تحقیق مطلع شدند که عبدالله موقع مراجعت در یثرب "مدینه" بیمار شده و
براى استراحت و رفع خستگى، میان خویشان توقف کرده است، استماع این خبر
آثار اندوه و پریشانى در چهره هر دو پدید آورد و سیلاب اشکى از دیدگان پدر
و عروس فرو ریخت.
فرزند خود به نام حارث را مامور کرد که به یثرب برود و عبدالله را همراه
خود بیاورد، ولی وقتى وی وارد مدینه شد اطلاع یافت که عبدالله یک ماه پس
از حرکت کاروان با همان بیمارى چشم از جهان بربسته است .
حارث پس از
مراجعت جریان را به عبدالمطلب رساند و همسرش را نیز از سرگذشت شوهرش مطلع
ساخت و آنچه از او باقى مانده بود پنج شتر و یک گله گوسفند و یک کنیز بنام
"ام ایمن" بود که بعدا پرستار پیامبر(صلى الله علیه و آله) شد.3
1- کحل بصره ، ص 12.
2- همان مدرک ، ص 13.
3- از تاریخ پیامبر اسلام، ص 54/ تاریخ طبرى، ج 2، ص 7 و 8.
قصص الرسول یا داستانهایى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، قاسم میرخلف زاده
طبقه بندی: پیامبر(ص)، پدر
آمنه مادر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مىفرماید:
هنگامى که باردار محمد(صلى الله علیه و آله) شدم، نورى از او ساطع گردید که آسمانها و زمین را روشن کرد.
حضرتآمنه مىفرماید: چند روزى بر من گذشت که ناراحت بودم، مىدانستم در ماه
زایمان هستم. شب ولادت درد من افزون شد و من تک و تنها در اطاق به شوهر
جوانمرگم عبدالله و به تنهایى و غربت خودم که دور از سرزمین یثرب
افتادهام، فکر مىکردم، شاید آهسته آهسته اشک هم مىریختم، از طرفى هم
خیال داشتم برخیزم و دختران عبدالمطلب را کنار بسترم بخوانم اما هنوز این
خیال قطعى نبود و با خودم مىگفتم از کجا معلوم این درد درد زائیدن باشد
که ناگهان به گوشم آوایى رسید که شادمان شدم، صداى چند زن را شنیدم که بر
بالینم نشستهاند و درباره من صحبت مىکنند.
از صداى آرام و دلپذیرشان
آنقدر خوشم آمد که تقریبا درد خود را فراموش کرده بودم، سرم را از روى
زمین برداشتم که ببینم زنانى که در کنارم نشستهاند کجایى هستند و از کجا
آمدهاند و با من چه آشنایى دارند؟ دیدم چقدر زیبا! و چه خوش بو و پاکیزه!
من گمان کردم از خانمهاى قریش هستند حیرتم از این بود که چگونه بى خبر به
اتاق من آمدهاند! و چه کسى ایشان را از حال من با خبرشان کرده است ؟
به
رسم و روش عربها که در برابر عزیزترین دوستانشان قربان صدقه مىروند به
گرمی گفتم: پدر و مادرم به فداى شما باد از کجا آمدهاید و چه کسانى هستید؟
آن زن که طرف راستم نشسته بود گفت: من مریم مادر مسیح و دختر عمرانم !
دومى
مىگفت: من آسیه همسر فرعون هستم و دو زن دیگرى هم که دو فرشته بهشتى
بودند که به خانه من آمده بودند، دستى که از بال پرستو نرمتر بود به
پهلویم کشیده شد دردم آرام گرفت اما نه دیگر چیزى مىدیدم و نه چیزى
مىشنیدم این حالت بیش از چند لحظه دوام نیافت که آهسته آهسته این حالت
محو شد و جاى خود را به نورى روحانى بخشید در روشنایى این نور ملکوتى،
پسرم را بر دامنم یافتم که پیشانى عبودیت بر زمین گذاشته بود و نجوایى
نامفهوم گوشم را نوازش مىداد با این که نه گوینده را مىدیدم و نه از
نجوایش مطلبى در مىیافتم باز هم خوشحال بودم .
سه موجود
سفیدپوش پسرم را از دامنم برداشته بودند، نمىدانستم این سه نفر کیستند از
خاندان هاشم نبودند عرب هم نبودند شاید آدمى زاد هم نبودند، اما من
مىترسیدم و در عین حال قدرتى که دستم را پیش ببرد و کودک تازه به دنیا
آمدهام را از دستشان بگیرد در من نبود، این سه نفر با خودشان دو ظرف
آورده و پارچه حریرى که از ابر سفیدتر و لطیفتر بود در کنارشان دیدم .
پسرم
را با آبى که در یکى از آن ظرفها مىدرخشید در ظرف دیگر شستشو دادند و
بعد در میان دو شانهاش مُهر زدند و بعد در آن پارچه پیچیدند و برداشتند و
با خود به آسمانها بردند، تا چند لحظه زبانم بند آمده بود ناگهان زبان و
گلویم باز شد و فریاد زدم ، امّ عثمان، امّ عثمان !
خواستم بگویم که نگذارند فرزندم را ببرند ولى در همین هنگام چشمم به آغوشم افتاد، اى خدا این پسر من است که به آغوشم آرمیده است.1
1- در دیار عشق، ص 91/ نخستین معصوم، ص 30.
قصص الرسول یا داستانهایى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، قاسم میرخلف زاده
طبقه بندی: پیامبر(ص)، تولد
نفیسه عروس امام صادق(علیهالسلام)<\/h2>
نفیسه دختر حسن بن زید، و زید فرزند امام حسن مجتبى(علیهالسلام) است همسر اسحاق فرزند امام صادق(علیهالسلام) است .
برادر
زاده(1) نفیسه مىگوید: چهل سال تمام به عمهام خدمت کردم و در این مدت
ندیدم که شبى بخوابد، یا روزى افطار کند پیوسته شبها را به قیام و روزها
را به روزه مىگذراند.
به او مىگفتم: چرا با خود مدارا نمىکنى؟
پاسخ مىداد: چگونه با نفسم مدارا کنم با این که راهى سخت و گردنههایى در پیش دارم که از آنها نمىگذرند مگر مردمان رستگار.(2)
نماز شب نخوانده بود گریه مىکرد<\/h2>
حجت الاسلام على محدّثزاده درباره پدرش مرحوم حاج شیخ عباس قمى(ره ) مىگوید:
یک روز صبح پدرم وقتی از خواب برخاست، شروع به گریه کردن نمود، از او پرسیدم: چرا اشک مىریزید؟
فرمود: براى این که دیشب نماز شب نخواندم!
گفتم: پدر جان! نماز شب که مستحب است و واجب نیست، شما که ترک واجب نکردهاید و حرامى به جا نیاوردهاید، چرا این طور نگرانید؟
فرمود: فرزندم! نگرانى من از این است که من چه کردهام که باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود؟(3)
کسى که براى خشنودى خدا نماز شب بخواند<\/h2>
رسول خدا(صلى الله علیه و آله) فرمود:
هر
گاه بندهاى شب هنگام از خواب برخیزد و در حالى که هنوز(آثار) سنگینى خواب
در چشمان او باقى است، براى خشنودى خداوند نماز شب بخواند، پروردگار متعال
به ملائکهاش مباهات مىکند و مىفرماید: آیا نمىبینید بنده مرا که در
نیمه شب از بستر خواب برخاست و به خاطر خواندن نمازى که بر او واجب
نکردهام، خواب شیرین را رها کرد؟ پس شاهد باشید که او را آمرزیدهام.(4)
درخواست مهلت براى خواندن نماز و ...<\/h2>
در
عصر روز تاسوعا وقتى که دشمن تصمیم گرفت حمله بر لشکریان امام
حسین(علیهالسلام) را آغاز کند، حضرت به برادرش حضرت
اباالفضل(علیهالسلام) فرمود: "به سوى آنان برو و اگر مىتوانى کار را به
فردا واگذار، تا امشب را به نماز و نیایش و طلب آمرزش از او سپرى کنیم،
خدا مىداند که من نماز، تلاوت قرآن، و دعا و درخواست آمرزش را دوست دارم."
(5)
حضرت امام حسن عسکرى(علیهالسلام) مىفرمایند:
رسیدن به لقاى خداوندى سفرى است که تنها مرکب راهوار آن شب زندهدارى است .(6)
پینوشتها:
1- زینب دختر یحیى متوّج .
2- داستانهاى نماز، ص 73.
3- اصحاب امام صادق(علیهالسلام)، ص 16.
4- ارشاد القلوب(دیلمى )، ج 2، ص 15، باب 22.
5- مقتل الشمس، ص 179 - 180.
6- اسرار الحکم سبزوارى، ص 497.
طبقه بندی: پیامبر(ص)، امام صادق(ع)، نماز شب، شیخ عباس قمی، امام حسن عسکری(ع)
پیامبر
اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به مسواک نمودن بسیار اهمیت مى داد، بگونه
اى که در این باره فرمود: اگر بیم آن نمى رفت که براى امت من سخت باشد،
دستور مى دادم، روزى پنج بار مسواک کنند. مسواک را از چوب (اراک ) تهیه
نموده، و او خود همیشه از این نوع مسواک استفاده مى کرد. زیرا این مسواک،
دندان را تمیز کرده، و نیز مواد غذائى جا مانده، در لاى دندان را پاک مى
کند، و لثه هاى دندان را تقویت مى نماید.
و در روایتى است که جبرئیل
دستور مسواک و خلال کردن دندان و حجامت را از جانب خداوند به پیامبر اکرم
صلى الله علیه و آله و سلم نازل نمود(1) پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم
به حدى به این موضوع اهمیت مى داد که حتى در آخرین لحظات زندگى آن را
فراموش نکرد. او در بستر بیمارى افتاده، و شاید لحظاتى دیگر زندگى را وداع
گوید. اما در این لحظه نیز مسواک مى زند.
ابن اثیر مى نویسد: عایشه
گفت: رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را دیدم که مى فرماید: خداوندا،
مرا در سختى هاى مرگ یارى ده ، در این حال بعضى از فرزندان ابى بکر وارد
شد، در حالى که چوب مسواکى در دست داشت.(2)
پیامبر صلى الله علیه
و آله و سلم به او نظر افکند، از نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم
دریافت که او مسواک را مى خواهد، به همین جهت مسواک را نرم نموده، در
اختیار پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قرار دادم ، و جنابش مسواک
نمودند، و آن را بر زمین گذاردند، و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بعد
از لحظاتى از دنیا مى رود.(3)
1- و سائل الشیعه، کتاب الاطمهة و الاشربة، با 104 حدیث 3
2- گویند: مسواک تر و تازه سبزى در دست داشت.
3-
ابن اثیر، ج 2، ص 322 + سیره نبویه ابن هشام ، ج 4، ص 6541 + البدایه ، ج
5، ص 226 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، 13 / 35 + حیاة محمد، ص 477 +
بخارى ، ج 3، (5 - 6) ص 139 - 141 + طبرى ، ج 2، ص 231 و غیره ...
منبع: سیاهترین هفته تاریخ، على محدث (بندرریگى )
طبقه بندی: پیامبر(ص)، درس
رهبران اسلام در همه زمینههای زندگی، راهنماییهای لازم را بیان کردند تا هر عضو جامعه اسلامی از هر جهت فردی و اجتماعی کامل باشد.
مشاهده
سیره عملی "اسوههای حسنه" از سخنان آنان نقش بیشتری در زندگی نسل جوان
دارد، سیره هر شخصیت بیشتر از سخنش گویای هویت واقعی اوست. اگر سخن از
زبان شخص بیرون میآید، سیره از مرکز دل آن شخصیت برمی خیزد. و سیره عملی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و خاندان پاکش در تمامی زمینهها بهترین
تابلو و الگو برای تاسیس مدینه فاضله و جامعه نمونه اسلامی است.
یافتن
و داشتن اسوه و چهار چوبهای فکری، کرداری و گفتاری در روابط خانوادگی
برای هر انسانی توفیقی در جهت تکامل هر چه بهتر اوست. از سویی محک اخلاق
انسان در خانواده است زیرا اشخاص در بیرون قدرت بر انجام رفتار ضداخلاقی
ندارند یا به دلیل پارهای ملاحظات، بد اخلاقی نمیکنند. آن کس که در منزل
که زن و فرزندانش تحت نظر اویند خوش رفتاری کرد، خوش اخلاق است.
نمایی
کلی از اخلاق خانوادگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را ـ که سرمشق
اعلا و بالاترین اسوه و نمونه برجسته اخلاق الهی است و برای تکمیل اخلاق
مبعوث شد ـ به تصویر میکشیم تا با الهام گیری از سیره والای ایشان زندگی
خداپسندانهای داشته باشیم و به گونهای که آن بزرگوار با اعضای خانواده
رفتار میکرد معاشرت کنیم، به گونهای سخن بگوییم که آن حضرت سخن میگفت، آن
جایی غضب کنیم که آن عزیز خشمگین میشد، و جایی عفو کنیم که آن جناب
میبخشید.
در این مقاله نمایی کلی از اخلاق خانوادگی پیامبر اکرم صلی
الله علیه و آله را ـ که سرمشق اعلا و بالاترین اسوه(1) و نمونه برجسته
اخلاق الهی است و برای تکمیل اخلاق مبعوث شد ـ (2) به تصویر میکشیم تا با
الهام گیری از سیره والای ایشان زندگی خداپسندانهای داشته باشیم و به
گونهای که آن بزرگوار با اعضای خانواده رفتار میکرد معاشرت کنیم، به
گونهای سخن بگوییم که آن حضرت سخن میگفت، آن جایی غضب کنیم که آن عزیز
خشمگین میشد، و جایی عفو کنیم که آن جناب میبخشید.(3)
اخلاق خانوادگی پیامبر صلی الله علیه و آله
عایشه،عیال رسول خدا صلی الله علیه و آله که به خصوصیات اخلاقی او آگاه بود،
جزئیات اخلاقی و رفتاری پیامبر را در یک جمله خلاصه کرد؛ که در روایت آمده
است:
قال سعد بن هشام: دخلت علی عایشه، فسالتها عن اخلاق رسول الله صلی
الله علیه و آله. فقالت: إما تقرء القرآن؟ قلت: بلی، قالت: خلق رسول الله
صلی الله علیه و آله القرآن.
مرحوم فیض کاشانی در کتاب "محجة
البیضاء" از "سعدبن هشام" روایت کرده که گفت: به دیدار "عایشه" رفتم و از
اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسیدم. او گفت: آیا قرآن نمیخوانی؟
گفتم: چرا. گفت: اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قرآنی است.(4)
قالت
عایشه: ما کان احد احسن خلقا منه 9 ما دعاه احد من اصحابه ولا اهل بیته
الا قال: لبیک؛ عایشه گفته است: احدی از پیامبر صلی الله علیه و آله خوش
خلق تر نبود، هیچ کس از اصحاب و اهل بیت او را صدا نمیزد مگر این که در
جواب میفرمود: لبیک.(5)
مرحوم فیض کاشانی در کتاب "محجة البیضاء" از
"سعدبن هشام" روایت کرده که گفت: به دیدار "عایشه" رفتم و از اخلاق رسول
خدا صلی الله علیه و آله پرسیدم. او گفت: آیا قرآن نمیخوانی؟ گفتم: چرا.
گفت: اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قرآنی است.
رشید الدین میبدی در تفسیر آیه "انک لعلی خلق عظیم"(6) میگوید:
"رسول خدا صلی الله علیه و آله امر و نهی قرآن را چنان پیش رفت و به خوش طبعی رفتار نمود که گویی خُلق وی و طبع وی خود آن بود."
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله
حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله
او
رهنمودهای قرآن را به دل میگرفت و در زندگیاش از شیوهای که قرآن پیشنهاد
میکرد ـ بی هیچ انحرافی و بی آن که هیچ ناراحتی در آن روا دارد ـ پیروی
میکرد و لذا تجسم قرآن به حساب میآمد. و این ادعا از نظر کلام الله مجید
مورد تایید است. (7)
کار در منزل
"خیرکم،خیرکم لنسائه و انا خیرکم لنسائی(8)؛ بهترین شما شخصی است که با همسرش خوش
رفتارتر باشد و من از تمامی شما نسبت به همسرانم خوش رفتارترم."
در
اخلاق پیامبر اکرم همین بس که با آن جلالت و موقعیتی که به سلاطین نامه
دعوت مینوشت در خانه، تا حد امکان کارش را شخصا انجام میداد.(9)
اهل
سیره نوشتهاند: پیامبر خدا در خانه خویش خدمتکار اهل خود بود، گوشت را
تکه تکه میکرد و بر سفره غذای حقیرانه مینشست و انگشتان خویش را میلیسید،
بز خود را میدوشید و لباس خود را وصله مینمود و بر شتر خود عقال - ریسمانی
که به وسیله آن زانوی شتر را میبندند - میزد و به ناقه خود علف میداد، با
خدمتکار منزل آرد را آسیاب میکرد و خمیر میساخت.(10)
ابن شهر آشوب
در کتاب مناقب، (ج 1، ص 146) روایت کرده که: "رسول خدا صلی الله علیه و
آله کفش خود را وصله میزد، پوشاک خویش را میدوخت، در منزل را شخصا باز
میکرد، گوسفندان و شترها را میدوشید و به هنگام خسته شدن خادمش در دستاس
کردن به کمک او میشتافت و آب وضوی شبش را خود تهیه میکرد. و در همه کارها
به اهل خانه کمک میکرد. و لوازم خانه و زندگانی را به پشت خود از بازار به
خانه میبرد."
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب، روایت کرده که: "رسول خدا
صلی الله علیه و آله کفش خود را وصله میزد، پوشاک خویش را میدوخت، در منزل
را شخصا باز میکرد، گوسفندان و شترها را میدوشید و به هنگام خسته شدن
خادمش در دستاس کردن به کمک او میشتافت و آب وضوی شبش را خود تهیه میکرد.
و در همه کارها به اهل خانه کمک میکرد. و لوازم خانه و زندگانی را به پشت
خود از بازار به خانه میبرد."
گاه اتفاق میافتاد که حضرت خانه خویش
را نظافت میکرد و جارو میکشید و خود مکرر میفرمود: "کمک به همسر و کارهای
منزل، صدقه و احسان در راه خدا محسوب میشود."(11)
از عایشه نقل شده که گفته است: محبوبترین کارها نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله خیاطی بود. (12)
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با همه عظمت و موقعیت ممتازش در منزل کار میکرد. و به نگهداری و پرستاری از کودکان میپرداخت.(13)
پدرم در مورد امور رسول خدا صلی الله علیه و آله در داخل خانه سوال کردم،
فرمودند: وقتی به خانهاش میرفت، اوقاتش را سه قسمت میکرد: یک قسمت برای
خدا، و یک قسمت برای خانوادهاش، و یک قسمت برای خودش، آن گاه قسمت خودش
را نیز میان خود و مردم تقسیم میکرد و آن را برای بستگان و بزرگان صحابه
(که در منزلش به خدمت او میرسیدند) قرار میداد و ذرهای از امکانات خود را
از آنان دریغ نمینمود (بلکه آن چه امکان داشت در حقشان انجام میداد.)
عایشه همسر آن حضرت می گوید: وقتی خلوت میشد، پیامبر لباس خود را میدوخت و کفش خویش را وصله میکرد.(14)
علی
علیه السلام بیش از سی سال عمر خود را با رسول خدا صلی الله علیه و آله
سپری کرده و شناساترین فرد به رسول خدا بوده و از اخلاق داخلی و خارجی
حضرتش اطلاع دقیق داشته، امام حسین علیه السلام میفرماید:
سالت ابی
عن مدخل رسول الله صلی الله علیه و آله، فقال: کان دخوله فی نفسه ماذونا
فی ذلک، فاذا آوی الی منزله جزا دخوله ثلاثه اجزا، جزء الله و جزء الاهله
و جزء النفسه. ثم جزء جزئه بینه و بین الناس فیرد ذلک بالخاصة علی العامة
ولا یدخر عنهم عنه شیئا...(15) ؛ از پدرم در مورد امور رسول خدا صلی الله
علیه و آله در داخل خانه سوال کردم، فرمودند: وقتی به خانهاش میرفت،
اوقاتش را سه قسمت میکرد: یک قسمت برای خدا، و یک قسمت برای خانوادهاش، و
یک قسمت برای خودش، آن گاه قسمت خودش را نیز میان خود و مردم تقسیم میکرد
و آن را برای بستگان و بزرگان صحابه (که در منزلش به خدمت او میرسیدند)
قرار میداد و ذرهای از امکانات خود را از آنان دریغ نمینمود (بلکه آن چه
امکان داشت در حقشان انجام میداد.)(16)
حضرت در مورد اموری که به شخص او مربوط میشد، خشمگین نمیشد. تنها برای خدا، آن گاه که حرمتهای الهی شکسته میشد، غضب میکرد.
یکی
از همسران آن حضرت میگوید: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله غضب میکرد
به جز علی علیه السلام کسی را یارای سخن گفتن با حضرتش نبود.(17)
حضرت در مورد اموری که به شخص او مربوط میشد، خشمگین نمیشد. تنها برای خدا، آن گاه که حرمتهای الهی شکسته میشد، غضب میکرد.
علاوه
بر همسران، هم نشینان روزانه پیامبر صلی الله علیه و آله عبارت بودند از
فاطمه و شوهر و فرزندانش و به گواهی تاریخ و روایات فراوان، علاقه پیامبر
خاتم صلی الله علیه و آله به آنها قابل قیاس با دیگر کسان و نزدیکان حضرت
نبود. به موجب روایتی که عایشه نقل کرده است، هر گاه فاطمه علیهاالسلام بر
پدر وارد میشد رسول خدا صلی الله علیه و آله جلوی پای دخترش بلند میشد و
او را میبوسید و در جای خود مینشانید.(18)
در عروسی فاطمه
علیهاالسلام زنان مسرور بودند و اظهار شادمانی میکردند و سرود میخواندند و
میگفتند: "ابوها سید الناس". رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بگویید "و بعلها ذو الشده الباس".
و
این مصراع چون در مدح حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود، با آن که رسول
خدا خواسته بود بانوان بگویند اما عایشه، زنان را از اضافه کردن این مصراع
منع کرد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله متوجه موضوع شد و کلام سرزنش
آمیزی نسبت به عایشه به زبان آوردند. (19)
روزی رسول اکرم صلی الله
علیه و آله وارد اطاق عایشه شد مشاهده کرد که تکه نانی روی زمین و زیر دست
و پا افتاده است آن را برداشته و خورد و سپس فرمود: "یا حمیرا! اکرمی جوار
نعم الله علیک فانها لم تنفر من قوم فکادت تعود الیهم"؛ ای حمیرا! از
نعمتهای الهی صحیح استفاده کن و آنان را گرامی دار تا هرگز نعمتهای
خداوند از مردم دور نشوند.(20)
مجله کوثر، شماره (49)، با تصرف
1.
لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنه لمن کان یرجوالله و الیوم الآخر و ذکر
الله کثیرا / سوره احزاب، آیه 22. و نیز نک: نهج البلاغه، خطبه 160/ ربیع
الابرار، ص383.
2. قال النبی صلی الله علیه و آله: "انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق؛ همانا مبعوث شدنم برای تکمیل اخلاق است."
3. مجمع البیان، ج 10، (تفسیر سوره قلم.)
4. مجموعه ورام، ج 1، ص 89 / سنن النبی، ص 58 / محجه البیضاء، ج 4، ص 120.
5. کحل البصر، ص 94.
6. قلم، آیه 4.
7. آمن الرسول بما انزل الیه من ربه، (بقره، آیه 285).
8. وافی ، ج 3، ص 117/ وسائل، ج 14، ص 122/ الاحیاء، ج2، ص 41.
9. مجمع الزوائد، ج 4، ص 303.
10. کحل البصر، ص 102.
11. خدمتک زوجک صدقه. ر.ک: العبقریات الاسلامیه، ص 192 .
12. مکارم الاخلاق، ص 10.
13. بحارالانوار، ج 16، ص 227.
14. همان، ص 230 / مکارم الاخلاق، ص 15.
15. سنن النبی، ص 14/ معانی الاخبار، ص 80 / بحارالانوار، ج 16، ص 150 و غیره.
16. سیمای پیامبر اسلام، ترجمه "مختصر الشمائل المحمدیه"، حاج شیخ عباس قمی، ص 53.
17. منتخب کنزالعمال، ج 3، ص 82.
18. صحیح ترمذی، ج 2، ص 319.
19. ریاحین الشریعه، ج 1، ص 98.
20. فروغ کافی، ج 2، صص 158 و 165.
طبقه بندی: پیامبر(ص)، اخلاق، خانواده
آشنایان
به تاریخ اسلام مىدانند رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از سفر حجبه جوار
خدا رفت. مىتوان گفت غمانگیزترین روزهاى زندگانى على(ع)دو روز بوده است.
روزى که رسول الله رحلت کرد و روزى که زهرا(ع)را به خاک سپرد.
رسول خدا در بستر بیمارى افتاد و جان به جان آفرین سپرد.در این هنگام على(ع)در کنار بستر او بود.او در این باره چنین مىگوید:
«رسول
خدا جان سپرد در حالى که سر او بر سینه من بود و شستن او را عهدهدار
گردیدم،و فرشتگان یاور من بودند و از خانه و پیرامون آن فریاد
مىنمودند.پس چه کسى سزاوارتر استبدو از من چه در زندگى و چه پس از
مردن.» (1)
درباره آن روز هر گروه هر چه خواستهاند ساختهاند و
به دهان مردم افکندهاند و سپس از سینهها و دهانها به تاریخها راه یافته
است.از گفته عایشه آوردهاند پیغمبر بر سینه من جان داد. طبرى هم روایتى
از ابن عباس آورده است:
«در آن روز که پیغمبر بیمار بود على از نزد او بیرون آمد.مردم از او پرسیدند:
«رسول خدا چگونه است؟»گفت:
«سپاس خدا را که نیکو حال است.»
عباس
دست او را گرفت و گفت من با چهرهفرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ
آشنایم،او در این بیمارى خواهد مرد.نزد رسول خدا برو و از او بپرس این
کار(خلافت)با چه کسى خواهد بود اگر از آن ماستبدانیم و اگر از آن دیگران
است نیز.على گفت: «اگر پرسیدیم و ما را از آن باز داشت مردم آن را به ما
نخواهند داد به خدا هرگز از او نمىپرسم.» (2) باید پرسید آیا عباس پزشکى
مىدانست؟چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ با دیگر چهرهها چه تفاوتى
داشته است؟به احتمال قوى این روایت و مانند آن را سالها بعد بنى عباس از
زبان جد خود ساختهاند تا زمینه حکومتخویش را آماده سازند،و به مردم
وانمایند که پیغمبر جانشینى معین نکرده بود و عموى وى خود را براى تصدى
این کار سزاوار مىدید.نهایت آنکه على را هم از نظر دور نمىداشت.
این
که نوشتهاند پیغمبر بر روى سینه عایشه جان سپرد،داستانى است که با دو
تعبیر از عروه پسر زبیر از عایشه و از عباد پسر عبد الله زبیر روایتشده
است. (3)
آیا آنچه گفتهاند بر ساخته آن دو تن است؟یا عایشه خواسته استبا این گفته شان خود را بالا ببرد؟ خدا مىداند.
پىنوشتها:
1.خطبه 197.
2.سیره ابن هشام،ج 4،ص 334.
3.همان.
على از زبان على یا زندگانى امیرالمومنین(ع) صفحه 31
دکتر سید جعفر شهیدى
طبقه بندی: علی(ع)، پیامبر(ص)، رحلت
میخواست همه خداپرست واقعی باشند. غصهشان را میخورد که چرا حواسشان جمع خدا نیست. تذکر میداد:
کسی
به غلام و کنیزش نگوید بنده من. غلامی هم به صاحبش نگوید ارباب و آقای من.
شما بگویید یاور من، غلامها بگویند سرور من. چون همه، بنده خدایند و فقط
او ربّ است.
برای خودش هم امتیازی نمیدانست:
ـ مرا مثل عیسی ستایش نکنید. من فقط بنده خدا هستم. بگویید عبدالله.
حتی حساستر و دقیقتر؛ میگفت:
وقتی نظری دارید، نگویید هر چه خدا و رسولش میگویند، بگویید هر چه خدا میخواهد.
اینها را زیاد میگفت.
*
اگر پیامبر هم باشی، از تذکر بینیاز نیستی.
به عبداللهبنمسعود ـ قاری قرآنش ـ گفته بود: برایم قرآن بخوان.
ـ من بخوانم؟! قرآن بر شما نازل شده، من برایت بخوانم؟
ـ آری، دوست دارم از دیگری بشنوم.
عبدالله میخواند و پیامبر اشک میریخت.
*
قبل از اینکه ببینندش، میشناختنش؛ از بوی عطرش. بیشتر از خورد و خوراک، هزینه عطر میداد.
مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیهاش عطر بود. در روز جمعه هم خیلی سفارش عطر میکرد. میگفت جبرئیل گفته است.
*
سراغ
یارانش را زیاد میگرفت. تا سه روز اگر نمیدیدشان، نگران حالشان میشد.
اگر مسافر بودند، دعایشان میکرد. اگر بیمار بودند، عیادتشان و اگر عذری
داشتند، به دیدارشان میرفت.
میگفت: اگر مؤمنی آزرده شود، من آزرده شدم و اگر شاد شود من هم شادم. همین رفتارها، یارانش را دلباخته او کرده بود.
*
دامان
مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه
ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهایش کنید.
بگذارید راحت باشد. اثر نجاست میرود اما اثر تندی میماند.
*
دعا
زیاد میخواند؛ وقت خوردن، خوابیدن، راه رفتن، سوار شدن، دیدن ماه و دیدن
هر نعمتی. حتی هنگام رفتن به رختخواب. میگفت: مرا به خودم وا مگذار.
قبل
از اینکه ببینندش، میشناختنش؛ از بوی عطرش. بیشتر از خورد و خوراک،
هزینه عطر میداد. مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیهاش عطر بود. در روز
جمعه هم خیلی سفارش عطر میکرد. میگفت جبرئیل گفته است.
*
علی،
سلمان، ابوذر، بلال، عمار و... همیشه اطرافش بودند. اعتراض کرده بودند که
چرا این آدمها را دور خودت جمع کردی؛ فقیر و بیکس و کارند! رهایشان کن
تا با تو باشیم. معیار دوستیاش اینها نبود. وحی آمده بود: «کسانی را که
صبح و شام خدا را میخوانند و جز به ذات پاک او نظر ندارند، از خودت دور
مکن».
*
زبانش به لعن و نفرین باز نشده بود. در جنگ احد هر
چه گفتند آقا نفرینشان کنید، فرمود: من برای لعنت مبعوث نشدم. من هدایت
کنندهام. بعد هم گفت: خدایا! راه را نشانشان بده. آنها نمیدانند.
*
پسرش را آورده بود تا نصیحتش کند که کمتر خرما بخورد.
گفت «فردا بیایید.»
مرد گفت «راهمان دور است.»
ـ من چند لحظه پیش خرما خوردهام، چهطور نصیحت کنم که او نخورد.
*
عرب بیابانی چنان عبایش را کشید که رد آن روی گردنش ماند. میگفت: فرمان بده تا آنچه از مال خدا نزد توست به من هم بدهند!
به این جور رفتارها عادت کرده بود. تبسم کرد و گفت: این همه درشتی لازم نبود. هر چه میخواهد، به او بدهید.
*
در
مسافرتها عقب کاروان میرفت، مبادا کسی جا مانده باشد. به فکر رهگذران
بود. در مسیرش اگر سنگ و کلوخی میدید، یا هر چه آزارشان میداد، کنار
میزد.
عفیفبنحارث میگفت: کودک بودم و شیطان! بر نخلهای مردم
سنگ میزدم تا خرمایی بریزد و بخورم. دستی بر سرم کشید و گفت: هر چه روی
زمین است مال تو؛ روی درخت، مال مردم است.
*
«محمد! دین را به من بیاموز»
وسط
صحبتش بود که یکی اینگونه فریاد زده بود. آنهایی که حواسشان نبود و یا
قصدی داشتند، مراعاتش را نمیکردند. اما پیامبر همانجا صحبتش را قطع کرد
و نزدش رفت. آنچه لازم بود تعلیمش داد و برگشت.
اهل مدارا بود؛ خیلی.
*
اگر
یکی از یارانش را سه روز پیاپی نمیدید، از حال وی جویا میشد. اگر در سفر
بود، برایش دعا میکرد، اگر در شهر بود، به دیدارش میرفت و اگر بیمار
بود، از او عیادت میکرد.
*
رفته بودند دیدنش. حصیر، بسترش
بود و لیف خرما هم متکایش. وقتی تعجب آنها را دید، گفت: مرا به دنیا
چهکار؟ در گذرم؛ مسافری که ساعتی زیر درخت میآساید و میرود. برایش
بستری از پشم آورده بودند. متوجه نبودند. به عایشه گفت: اگر میخواستم،
خدا کوهها را برایم طلا میکرد.
*
اهل مسواک و عطر و شانه زدن و پیراهنهای سفید بود؛ تمیز و تمیزپوش.
مردی
ژولیده را دید و پرسید: مالداری؟ گفت: بله، از همه جور. فرمود: چرا
نشانهاش در تو نیست؟ خدا دوست دارد اثر نعمت را در بندهاش ببیند.
ژولیدگی و خود را به ژولیدگی زدن را دوست ندارد. این کارها از شیطان است.
*
دیر
کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند
دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچهای را
سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
ـ از شما بعید است، نماز دیر شد.
رو
به بچه کرد و گفت «شترت را با چند گردو عوض میکنی» و بچه چیزی گفت. گفت
بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک میخندید، پیامبر هم.
*
گوسفندی قربانی کرد و به چند سائل داد. به پیامبر گفتند: جز شانهاش چیزی نمانده. فرمود: آنچه دادید مانده، جز شانهاش.
*
اگر گرسنه یا برهنهای میآمد و چیزی میخواست، بلال را میفرستاد تا قرض بگیرد و کارشان را راه بیندازد.
حتی اگر کسی از دنیا میرفت و وامی به گردنش بود، پیامبر میپرداخت.
«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه میتوانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی میگفت که میگفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمیبوسیم.»
*
وصیت کرده بود انبار خرمایش را پیامبر ـ آن هم با دست خودش ـ صدقه بدهد. آخرین خرمایی که از زمین برداشت، به همه نشان داد:
ـ اگر این را خودش صدقه میداد، بهتر از انبار خرمایی بود که من به جایش دادم.
*
وقتی
دید از خاک و خاکستری که در این کوچه بر سرش میریختند، خبری نیست پرسید:
دوستی داشتیم که از کنار خانهاش عبور میکردیم. چند روزی است خبرش را
نداریم کجاست؟ گفتند: مریض شده.
با چند نفر برای عیادت رفت. بیمار به پسرش گفت: زود باش رویم را بپوشان! وقتی آقا آمد، گفت: ای پیامبر، اول مسلمانیام بعد دیدنت.
یهودی، همان جا مسلمان شد.
*
نماز
ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نیست. به سجده رفتیم، خیلی طولانی شد. هر چه
ذکر گفتیم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت اینقدر سجده را طول دهد.
حوصلهام تنگ آمد، سر از سجده برداشتم... حسن و حسین روی دوش پیامبر بازی
میکردند، صبر کرد تا از دوشش پایین آمدند، سپس سر از سجده برداشت.
*
«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه میتوانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی میگفت که میگفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمیبوسیم.»
*
در
نماز جماعت مراعات همه را میکرد. میگفت دلم میخواهد بیشتر در نماز
بایستم اما همین که صدای گریه طفل یکی از زنانی را که در صف ایستاده
میشنوم، از قصد خود منصرف میشوم و نماز را کوتاه میکنم.
*
برای
همسایه حرمت گذاشت؛ مثل خون مسلمان. تا چهل خانه را هم، همسایه اعلام کرد.
برای وحدت و همیاری بیشتر. میگفت: اگر مریض شد باید عیادتش کنی، اگر
مُرد باید تشییعش کنی، اگر قرض خواست باید بدهی و اگر حادثه تلخ و شیرینی
رخ داد، باید شریکش باشی و تسلیت یا تبریکش گویی. حتی در خانهسازی هم
مراعاتش را بکن؛ دیوار خانهات مانع باد نباشد.
در جنگ تبوک گفت: هر کس همسایهاش را اذیت کرده، با ما نیاید.
*
میخواست
آب از چاه بردارد و نمیتوانست. پیامبر از راه رسید و کمکش کرد. بعد هم
گفت: پیش برو و راه خیمهات را نشان بده. پیرزن رفت تا در خیمه. هر چه
همراهان اصرار کردند که آقا مشک را به ما بدهید،؛ فایدهای نداشت. فرمود:
من به کشیدن بار امت و تحمل سختیهایشان سزاوارترم.
*
میگفت
به صورت چهارپایان نزنید، آنها حمد و تسبیح میگویند. بیجهت سوارشان
نشوید و بیش از طاقت از آنها کار نکشید. گفته بود: چه بسا مرکبی که از
صاحبش بهتر است و بیشتر از او به یاد خداست. از جنگ انداختن بین آنها هم
نهی کرده بود. داشت وضو میگرفت که گربهای کنارش ایستاد. فهمید که تشنه
است، اول او را آب داد، بعد وضو گرفت.
خانه خوبان، ضمیمه ماهنامه دیدار آشنا
طبقه بندی: پیامبر(ص)، رحمت
شب هجر رسول وحى آمد
شب قطع نزول وحى آمد
فلک را رکن ارامش شکسته
زمین از اشک غم ، در گل نشسته
ملائک جمله در جوش و خروشند
خلایق جمله از ماتم خموشند
کنار بستر باباست زهرا
ز غم دامانش چون دریاست زهرا
به یکسو سر به دامن بوتراب است
ز دیده اشک باران چون سحاب است
به سویى مجتبى در شور وشین است
دو دستش حلقه بر دوش حسین است
نگاه مهر و ماه و هر دو کوکب
شده خیره به حال زار زینب
همه حالى غمین دارند امشب
ز دیده اشک مى بارند امشب
ولى در این میان زهراى اطهر
بود بیش از همه دل ناگران تر
تو گویى اشک او پایان ندارد
به سینه دل ، به پیکر جان ندارد
پیام اور که عقیده در گلو داشت
هماره گوشه چشمى به او داشت
ستوده اشک از چشم ترش کرد
به حسرت سر به گوش دخترش کرد
زاسرار نهانى پرده برداشت
پیامش مژده صبح و سحر داشت
پس از ان فاطمه از گریه کم کرد
تبسم کرد و ترک رنج و سحر داشت
چو پیغمبر ز گیتى دیده پوشید
فلک در خون نشست و دل خروشید
به گریه عقیده دل باز کردند
ز زهرا پرسش ان راز کردند
که اى تقوا و عصمت زا تجسم
چه بد ان گریه ها و ان تبسم
چه رازى در پیام حضرتش بود
بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:
مباش افسرده خاطر از جدایى
تو پیش از دیگران پیش من ایى
ترا در خلوت ما راه باشد
ترا عمر کم و کوتاه باشد
رسولا، احمد، امت نوازا
ز رحمت بر سر این نکته بازا
که چون دادى به زهرا وعده وصل
به او گفتى ز سوز و سردى فصل ؟
به او گفتى در این ایوان نیلى
که نیلوفر ندارد تاب سیلى ؟
به زهرا گفته اى این راز یا به
چون گل پرپر شود با تازیانه ؟
تو که بر فاطمه دادى بشارت
به زخم سینه اش کردى اشارت ؟
در سوگ امام حسن علیه السلام
آنشب مدینه شاهد سحر بود
ماه صفر آماده از بهر سفر بود
آنشب شقایق خون به جام لاله مى ریخت
از ابشار دیده خود ژاله مى ریخت
آنشب سپیده جامه بر تن چاک میکرد
از روى لاله گرد غربت پاک میکرد
آنشب زمان از پرده دل داد میزد
مرغ حق از بیداد شب فریاد میزد
آنشب دل از داغ غم جانانه مى سوخت
برگرد شمعى بیمه جان پروانه مى سوخت
ام المصائب از مصیب دیده تر بود
در پیش او طشتى پر از لخت جگر بود
آنشب برادر نیشها را نوش میکرد
از حق سخن مى گفت و خواهر گوش میکرد
آنشب حسن بهر حسینش راز مى گفت
شرح بلا و کربلا را باز مى گفت
آنشب حسن را سینه بودى پر شراره
چشم حسینش بود و قلب پاره پاره
آنشب سرشک از دیده عباس مى ریخت
خون حسن از سوده الماس مى ریخت
آنشب دل قاسم خدا را یاد میکرد
فریاد از بى رحمى صیاد مى کرد
آنشب حدیث درد را با اه مى گفت
از روز عاشورا به عبد الله مى گفت
طبقه بندی: پیامبر(ص)