اندکی صبر ، سحر نزدیک است

آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد

ساقی بیار باده که این نیز بگذرد

ای دل به سردمهری دوران صبور باش

کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد

دل ها به سینه گم شود از دستبرد عشق

هر جا بدان جمال دلاویز بگذرد

بیند چو ابر گریه کنان در رهم ولیک

از من چو برق خنده زنان تیز بگذرد

شب چون زکوی او گذرم با نثار اشک

گویی ز باغ ابر گهرریز بگذرد

سوی من آرد ای گل نورسته بوی تو

هرگه صبا به گلبن نوخیز بگذرد

داغم،ز بخت غیر ولی جای رشک نیست

کز ما گذشتیار و از او نیز بگذرد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 بهمن 20 توسط صادق | نظر

ای تازه گل از عاشق ناشاد بکن یاد

وز آنکه ز یادش نروی یاد بکن یاد

زان مرغ اسیری که به کنج قفس از ضعف

بسته است لب از ناله و فریاد بکن یاد

ای بسته ز غوغای رقیبان ره کویت

از آنکه دل اول به رهت داد بکن یاد

ای برق که هنگامه ی یاران به تو گرم است

از سوخته ی آتش بیداد بکن یاد

از چشم اسیری چو به پای تو فتد اشک

زان بنده که از چشم تو افتاد بکن یاد

با شمع چو جانبازی پروانه ببینی

زان کشته که در پای تو جان داد بکن یاد

تا خنده ی شیرین نرباید دلت از دست

از تلخی جان کندن فرهاد بکن یاد

سنگی چو به بال تو زند دست حوادث

ای مرغ اسیر از دل صیاد بکن یاد

یک عمر ((رهی)) سوخت به امید وصالت

یک بار از آن عاشق ناشاد بکن یاد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 بهمن 7 توسط صادق | نظر بدهید

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد

چون خواب که از دیده ی بیمار گریزد

در دام تو یک شب،دلم از ناله نیاسود

آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست

سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله ی دل،خواب ندارم

راحت به شب از چشم پرستار گریزد

دیوار ، ندانم شود از گریه ی من پست؟

یا از من مسکین، در دیوار گریزد

ای دوست بیازار مرا،هر چه توانی

دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش ((رهی)) ناله مکن در بر آن شوخ

ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 دی 30 توسط صادق | نظر

یه شعر زیبا از رهی معیری

قدر اشکم ، چشم خون پالا نمی داند که چیست؟

قیمت در و گهر، دریا نمی داند که چیست؟

امشبم تا جان به تن باقی است شاد از وصل کن

گر فرا آید اجل، فردا نمی داند که چیست؟

ای سرشک ناامیدی عقده ی دل باز کن

جز تو کس تدبیر کار ما نمی داند که چیست؟

نوگل خندان ما از اشک عاشق فارغ است

مست عشرت گریه ی مینا نمی داند که چیست؟

طفل را اندیشه ی فردای سختی نیست نیست

طالب دنیا غم عقبی نمی داند که چیست؟

کنج محنت خانه ی غم،شد بهار عمر طی

لاله ی ما، دامن صحرا نمی داند که چیست؟

دشمنان را سوخت دل بر ناله ی جان سوز من

حال ما، می داند آن مه یا نمی داند که چیست؟

حال زار ما که باید یار ما داند ((رهی))

خلق می دانند و او تنها نمی داند که چیست؟





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 دی 20 توسط صادق | نظر

آن درد کدام است؟ که درمان شدنی نیست

وآن لطمه کدام است؟ که جبران شدنی نیست

بیمار وطن، این همه از درد چه نالد؟

دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست

آن را که بود در صدد تفرقه ی ما

برگوی، که این جمع پریشان شدنی نیست

هر چند که امروز خوشی، جنس گران است

آن جنس گران چیست؟ که ارزان شدنی نیست

کم گوی که آسان نشود مشکل ملت

آن مشکل کرگ است، که آسان شدنی نیست

بدخواه وطن، بهر تو دلسوز نگردد

زین گرگ بیندیش، که چوپان شدنی نیست

شعر از مرحوم رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری،  وطن
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 دی 12 توسط صادق | نظر بدهید

قدر ما گردون دون همت نمی داند که چیست

لعل را خاک سیه قیمت نمی داند که چیست

آن که در آغوش گرم دوست شب آرد به روز

سوختن در آتس حسرت نمی داند که چیست؟

هر نفس از جنبش زلفی پریشان بوده ایم

خاطر ما رسم جمعیت نمی داند که چیست

بی تو ای آرام جان دل زاری از حد می برد

طفل بی آرام ما طاقت نمی داند که چیست

بر لب من نه لب نوشین که جان بخشم ز شوق

ساغر می قدر این نعمت نمی داند که چیست؟

بر سرای ما نتابد آفتاب وصل دوست

شام درویش،اختر دولت نمی داند که چیست؟

بعد عمری آشنایی،بگذرد دیوانه وار

این غزال شوخ چشم،الفت نمی داند که چیست؟

سفله گر قارون شود چشم طمع از وی مدار

رسم مردی،چرخ دون همت نمی داند که چیست؟

ساغر ما همچو گل از خون دل رنگین بود

این قدح رنگ می عشرت نمی داند که چیست؟

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

پهلوی ما،بستر راحت نمی داند که چیست؟

قدر یاران چون روند از چشم هم روشن شود

در جهان کس قیمت صحبت نمی داند که چیست؟

چون ((رهی))گوهر به دامن بارد از اشک دریغ

هر که قدر گوهر فرصت نمی داند که چیست؟

 





طبقه بندی: ارزش،  شعر،  ادبی،  رهی،  معیری،  لعل
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 دی 8 توسط صادق | نظر بدهید

ساقیا، در ساغر هستی شراب ناب نیست

وانچه در جام شفق بینی، بجز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده ی وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست

شب ز آه آتشین ، یکدم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده، جای خواب نیست

مردم چشمم، فرومانده ست در دریای اشک

مور را، پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا، ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را، اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل، از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا، تهی از لاله ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم، وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی، سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد، ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی ((رهی)) در ملک عشق؟

موج را آسودگی در بحر بی پایان نیست

 

شعر از مرحوم رهی معیری





طبقه بندی: عشق،  شعر،  ادبی،  رهی معیری،  شوق
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 آذر 10 توسط صادق | نظر

چنان که گویند از دزفول آمد...

قیصر امین پور

اولین
بار، امین پور را سال 65 دیدم [محتملاً آبان 65 بود] در طبقه بالای سالنی
که محل برگزاری جلسات حوزه هنری بود و حالا نمازخانه است، رفته بودم وحید
امیری را ببینم که گفت قیصر هم بالاست. از پله‌های آهنی رفتیم بالا. فکر
می‌کنم درباره فرمالیسم گپی پیش آمد که او می‌گفت کارهای رؤیایی فرمالیستی
است و من می‌گفتم نیست. قرار شد این بحث بماند برای بعد. 13 سال بعد، این
بحث در دفتر سردبیری سروش نوجوان، ادامه پیدا کرد و با ورود احمدرضا احمدی
متوقف شد. تا آنجا که یادم هست سر مسائلی این چنینی هیچ وقت با قیصر به
نقطه تفاهم یا لااقل پایان بحث نرسیدم.

از آن آدم‌های خوش برخوردی بود که «بحث» می‌کرد اما «جر» نمی‌کرد. برایش سلام و علیک و رفاقت و حتی آشنایی، ارزش‌اش بیشتر بود. شاید هم به همین دلیل، وقتی که سرش را گذاشت زمین و رفت، ملت، یکپارچه سوگواری کردند.
امین‌پور، محتملا تنها شاعر بی‌حاشیه چند دهه اخیر هم هست. تنها حاشیه‌ای
که به ذهنم می‌رسد همان نقدی است که برای «خون‌نامه خاک» نصرالله مردانی
نوشت و مردانی هم حسابی شاکی شد و سر و صدا کرد آن نقد؛ تازه توی همان نقد
هم، واقعاً سعی کرده بود ملایم‌تر از ملایم وارد ایرادات متن شود و وقتی
دید صاحب اثر ناراحت شده، ترجیح داد دیگر کسی را ناراحت نکند. بعد از آن،
ندیدم علاقه‌ای به این حوزه نشان دهد مگر مواردی که مروری می‌نوشت بر فلان
کتاب، فارغ از زبان گزنده نقد. در قضیه خروج «شاخه جوان شعر انقلاب» از
حوزه هنری هم، فقط کیف‌اش را برداشت و آمد بیرون. یادم نمی‌آید حتی
مخالفانش هم چیزی ذکر کرده باشند در باب عناد یا «خورد» یا «برخورد». کلاً آدم ملایمی بود که بعید است از یک جنوبی!
به نظرم می‌رسید بیشتر با عقلانیت‌اش، آن احساسات تند و تیز گرماخورده را
جمع و جور و پرنیانی نگه می‌دارد. حتی معتقدم اگر این نوع خلق و خو نبود
شعرش هم نمی‌توانست با تمام توانایی‌هایی که در‌آن بود، با این سرعت میان
مخاطبان اغلب با سلایق مختلف، محبوب شود. او به عنوان شاعر، دارای چندجانبگی هم بود.
به عنوان شاعر دفاع مقدس، میان جنگ‌آوران محبوب بود؛ به عنوان شاعر
اجتماعی میان دانشجویان؛ به عنوان شاعر شعر نوجوان میان نوجوانان، به
عنوان شاعری که استاد دانشگاه هم بود میان استادان دانشگاه؛ به عنوان
شاعری که سردبیر سروش نوجوان هم بود میان مطبوعاتی‌ها. نمی‌شود خیلی آسان
به جایگاهی دست پیدا کرد که او میان افکار عمومی به آن دست یافت.

شعرهایش
که به کتاب‌های درسی راه یافتند، یک نسل کامل با نامش آشنا شدند. بعد همان
نسل، با سروش نوجوان، از کودکی به سمت بزرگسالی قدم برداشتند و در دانشگاه
هم، مشتاق حضور در کلاس‌هایش بودند و شعرهای اجتماعی‌اش را می‌خواندند.

او
با حضوری سه دهه‌ای در ادبیات ایران، توانست سلایق مختلف ادبی را مشتاق
خوانش آثارش نگه دارد. [همچنین، راه یافتن شعرهایش به عرصه موسیقی
پرشنونده، این اشتیاق را بیشتر کرد.] آثارش، اغلب «سهل»، «قابل
درک» و پاسخگو به نیازهای اقشار مختلف بودند آثاری که قدرت بازتفسیری در
شرایط مختلف سیاسی – اجتماعی را با خود داشتند. حالا که به گذشته
نگاه می‌کنم، شعرهای نیمایی او را خلاصه حرکت مردمگرایانه این قالب ادبی
از نیما تا سال57 می‌بینم. در رباعی، او نوگرایی «چهار پاره» را به جد
ارشد این قالب ادبی، بازگرداند همچنان که در «غزل»، شد خلاصه همه
حرکت‌هایی که در اوایل دهه پنجاه و با «غزل نو» آغاز شد. او به فرازها و
فرودهای موقعیت‌اش به عنوان شاعری با استعداد و با آتیه آگاه بود. هیچ‌وقت
خیزی برنداشت که در فرود آمدن دچار مشکل شود. پیشنهادهای او به شعر معاصر،
منطقی، متعادل و به دور از رویکردهای جنجال برانگیز بود. قیصر امین‌پور را
می‌توان به عنوان «شاعری عاقل» [ترکیبی وصفی که «صفت»اش، در بیشتر موارد و
در مورد دیگران، با موصوف‌اش در تضاد است!] سرمشق قرارداد شاعری که در
تحولات اجتماعی فوق‌العاده ژرف جامعه خود، هرگز به خطوط خطری که باقی
شاعران را به دره‌های کم‌نامی، بی‌نامی یا گمنامی کشاند، نزدیک نشد.
مسلماً او نه بااستعدادترین شاعر دوران خود بود نه بهترین‌شان اما
بی‌تردید در کسب موافقت اذهان عمومی، موفق‌ترین‌شان بود.

رسیدن به کوچه آفتاب

می‌گفتند رباعی‌های قیصر قرار است منتشر شود.
تابستان 63 بود. من عضو مرکز آفرینش‌های ادبی کانون پرورش فکری بودم و
بیوک ملکی هم مربی بود. در اردوی ادبی دماوند آن سال، ملکی نه تنها، سفارش
خرید کتاب را برای همه اعضا داد که شاعران حوزه را هم دعوت کرد به اردو.
قیصر اما نیامد. به گمانم سرما خورده بود در آن تابستان گرم! خب، من به
عنوان یک تازه‌کار خیلی مشتاق یادگیری بودم. با وحید امیری و سلمان هراتی
نشستیم که رباعی‌ها و دوبیتی‌ها را آنالیز کنیم. امیری، خودش هم رباعی‌گوی
خوبی بود در واقع، جوانترین شاعر آن جمع بود. یادم هست که انتشار این
کتاب، در آن سال، واقعاً یک اتفاق بود. اتفاقی که اسم‌اش از یکی از
رباعیات قیصر آمده بود:

در خواب شبی شهاب پیدا کردم

در رقص سراب، آب پیدا کردم

این دفتر پر ترانه را هم روزی

در کوچه آفتاب پیدا کردم.

قیصر! اهل کجایی؟

رفته
بودم سری بزنم به قیصر در دفتر سردبیری سروش نوجوان، نشسته بودیم که قاصدی
پرینت چهارم گزینه شعرش را آورد برای اعمال نظر نهایی. طبق همان روال
دوستانه‌ای که همیشه داشت، گفت «نگاهی بکن! ببین چطور است؟ [طبیعتاً اگر
جای من، کس دیگری هم بود همین پیشنهاد را می‌داد. همین شیوه‌اش باعث شده
بود که خیلی‌ها فکر کنند که بهترین دوست‌اش هستند. به گمانم تعداد
آدم‌هایی که چنین فکری می‌کردند خیلی زیاد بود!] نگاهی کردم و توی
دوبیتی‌ها، جای یک دوبیتی را خالی دیدم. گفتم، گفت: «نه بابا! واقعاً به
نظرت دوبیتی خوبی است؟» گفتم: «حتماً!» گفت: «پس اضافه‌اش کن!» این دوبیتی
بود:

تو تنهایی، تو از تن‌ها جدایی

غریبی، بی‌کسی، بی‌آشنایی

دلاگویی تو را من می‌شناسم

تو از اینجا نه ای، اهل کجایی؟

جمله‌ای که نمی‌شود بر زبانش آورد!

و جملاتی از امین‌پور که خواندنشان به ما نشان می‌دهد که شوخ‌طبعی و شعر، اغلب در «ظرف» استعدادی رو به گسترش، با هم رفیق‌اند:

حکایت
کسی که شاعر را فاعل سرودن گرفت، حکایت همان موردی است که بر کاغذ می‌رفت،
نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنان که گفته‌اند «فعل لازم»
است، نه «متعدی». شعر خوب، قیدها را نمی‌شناسد. در قیود زمان و مکان
نمی‌گنجد. شعر خوب از حروف اضافه پرهیز می‌کند.

سرودن، فعلی است که
حتی بزرگترین شاعران هم نمی‌تواند با قطعیت آن را در صیغه مستقبل صرف کند
و بگوید: من فردا یا پس فردا شعری خواهم سرود و شاعر هر چه تواناتر باشد
در گفتن چنین جمله‌ای ناتوانتر است.

 

یزدان سلحشور

از تبیان





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  قیصر امین پور
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 آبان 14 توسط صادق | نظر

دو لطیفه روسی

کی بود عطسه کرد؟

وسط
یکی از سخنرانی‌های استالین در یک گردهمایی، کسی عطسه کرد. استالین خاموش
شد و نگاه عمیقی به حاظران انداخت. همه از ترس خشک‌شان زده بود.

استالین سکوت را شکست:

ـ کی بود عطسه کرد؟ صدا از دیوار بلند می‌شد ولی از مردم نه.

ـ برای بار دوم سوال می‌کنم، چه کسی عطسه کرد؟

ـ ...

ـ سوال کردم چه کسی عطسه کرد؟

ـ ... ردیف اول را تیرباران کنید!

ردیف
اول شنوندگان را از مجلس بیرون بردند. استالین بار دیگر سؤالش را تکرار
کرد، اما کسی جرأت نکرد . بالاخره نوبت اعدام ردیف دوم شد. نگهبانان آنها
را هم از مجلس بیرون بردند. استالین بار دیگر پرسید:

ـ چه کسی عطسه کرد؟

یک نفر با ترس و لرز دستش را بلند کرد.

ـ آهان شما بودید؟

ـ مرد بیچاره که رنگ به رو نداشت در حالی که آب بینی‌اش  را بالا می‌کشید با صدای لرزان گفت:

ـ بله رفیق استالین.

استالین در حالی که لبخند مهربانانه‌ای! بر لب داشت گفت:

ـ عافیت باشه رفیق! هوا سرد شده باید بیشتر مواظب سلامتی‌تان باشید

ترجمه: احمد عربانی

شوخی!<\/h2>

یک افسر در صحن حیات کرملین با استالین مواجه شد. احترام گذاشت و منتظر ماند. استالین جواب احترام نظامی را با سردی داد و گفت:

ـ عجب! سرهنگ شما هنوز تیرباران نشده‌اید؟!

سرهنگ
بیچاره از ترس بر جا خشک شد. بعد از رفتن استالین، با وضعیت روحی بسیار
بدی به خانه برگشت و چند روز بیمار بود. پس از بهبودی فوراً به جبهه‌ها
رفت تا در معرض دید استالین نباشد، چون می‌دانست که در فهرست اعدامی‌هاست.

چند
ماهی گذشت تا بر حسب اتفاق بار دیگر با استالین در محلی روبه‌رو شد. با
ترس احترام گذاشت. استالین مثل دفعه قبل جواب داد و باز گفت:

ـ عجب! سرهنگ شما هنوز تیرباران نشده‌اید؟!

سرهنگ بیچاره با ترس و لرز جواب داد: هنوز خیر قربان!

گرچه
از آن پس خیلی تلاش کرد که با استالین مواجه نشود اما در بازگشت از جبهه
نبرد با آلمانیها هر بار که به مسکو می‌آمد برحسب اتفاق استالین را می‌دید
و همین سؤال را از او می‌کرد.

بالاخره جنگ جهانی تمام شد و سرهنگ
زنده ماند. به مناسبت پایان جنگ مجلس جشنی در کرملین بر پا بود و از این
سرهنگ هم دعوت شد. در این مجلس طبق معمول استالین سخنرانی کرد. او ضمن
برشمردن مشکلات و سختی‌های جنگ گفت: «با تمام این مشکلات ما روحیه خود را
حفظ کرده بودیم و حتی گاهی با رفقا شوخی هم می‌کردیم...»

بعد رو کرد به سرهنگ فوق‌الذکر و در حالی که لبخند می‌زد پرسید:

«درسته سرهنگ؟...»

ترجمه: عبدالله مهاجر

از مجموعه لطیفه‌های روسی


از تبیان





طبقه بندی: طنز،  ادبی،  لطیفه،  روس،  استالین،  شوخی،  اعدام

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 آبان 4 توسط صادق | نظر بدهید
نامه تاریخى استاد شهریار به انیشتین

در خلال سالهای 1320 و 1321 خبر کشفیات انیشتین غوغایی در جهان انداخته بود. کارشناسان معتقد بودند که اگر متفقین جنگ را تمام نکنند، آلمان به وسیله
بمب اتمی، مقاومت آنها را درهم خواهد شکست . همه جا صحبت از این سلاح
بسیار وحشت آفرین بود. جهان هر لحظه منتظر وقوع حادثه ای جهنمی بود. جنگ
با پیروزی متفقین به پایان رسید،خوشبختانه ، هیچ یک از طرفین جنگ
نتوانستند از بمب اتمی استفاده بکنند.

البرت انیشـتین در سـال 1879
میلادی در شـهر اولم آلمان متولد شـد. تحصیلات خود را در مونیخ و آراو
سـویس به پایان برد. او در همانسـال که فرضیه نسـبیت را طرح کرد (1905 )
از تابعـیت آلمان رو گرداند و به تابعیت سـویس در آمد.

سـال 1905
برای انیشـتین 26 سـاله سـال انتشـار دو اثـر مهم دیگر در علم فـیزیک اسـت
که نظریه « کوانتوم» او باعث شـد در 1921 جایـزه نوبل فـیزیک را در 42
سالگی ببرد و نیـز مقاله محاسبه انرژی اتمی را که« به معادله انیشتین »
معروف اسـت در همین سـال منتشـر سـاخت. انیشتین در فاصله سـالهای 1905 تا
1933 در دانشـگاه های آلمان و سـویس درس می داد و برای سـخنرانی به ممالک
اروپایی سـفر می کرد او در 1914 ،بار دیگر به تابعـیت وطن اولش آلمان
درآمد و اسـتاد فـیزیک دانشـگاه برلین شـد. او تا سـال 1933 در آلمان
زندگی می کرد و در سـفر انگلسـتان و امریکا بود که نازیها او را به دلیل
دینش از کار برکنار کردند آلبرت انیشتین،یک آلمانی یهودی بود. در آن سالها
وقتی که اخبار مربوط به کوره های آدم سوزی یهودیان توسط نازی ها منتشر
گردید، جنایتی که هیچ ملت متمدنی بدان دست نمی یازد.انیشتین این جنایت را
تحمل نکرد و در سال1940 میلادی برابر 1319شمسی از آلمان فرار کرد و
ناگـزیـر دعوت دانشـگاه پـرینسـتون را پـذیـرفـت و به تابعـیت امریکا در
آمد.

انیشـتین اولین کسی بود که امریکا را از خطر اتمی شــدن
احتمالی آلمان آگاه کرد و امریکا را تشـویق کرد تا به تحقیقات اتمی خود و
شـکافتن اتم ادامه دهـد. او در سـال 1939 در نامه به روزولت نوشـت:

" آقای رئیس جمهور اگر امریکا موضوع اتمی شـدن آلمان را جدی نگـیرد بشـریت با فاجعه غیر قابل جبران رو برو خواهـد شــد".

این
نامه باعث شـد که امریکایی ها کارخانه های آب سـنگین آلمان را که در
آلمان، نروژ و دانمارک برپا بود شـناسـایی و با بمب هواپیماهایشان منهدم
نمایند و به موازات این کار به تحقیقات اتمی خود ادامه دهـند. این تحقیقات
منجر به تولید اولین بمب اتمی جهان توسـط امریکا شـد و امریکایی ها با
تجربه بمب اتمی روی دو شـهر هـیروشـیما و ناگازاکی فاجعه معـروف به
هـیروشـیما را آفـریدند .

در سالهای 1325 و 1326 شمسی بار دیگر خطر
بمب اتم زبانزد مردم جهان شد. بشریت نگران از پیامدهای این اسلحه مرگبار،
آرامش موقت خود را از دست دادند. اگر یکی دیگر از دولت های متخاصم از این
اسلحه استفاده بکند، فاتحه دنیا خوانده خواهد شد. هیچ ذی روحی در روی زمین
باقی نخواهد ماند. قرن ها طول خواهد کشید تا حیوانی تک سلولی به وجود آید
و قرن ها زمان لازم خواهد بود تا زمین به حالت اولیه برگردد. این ها صحبت
های روزمره مردم جهان بود.در چنین فضایی چه کسی قادر بود از این فاجعه
عظیم جلوگیری کند. اکثریت مردم دست به دعا بودند. عده ای می گفتند که
خداوند در قرآن خبر داده است که کوه ها مثل پنبه تافته خواهد شد. آیا این
مردم می توانستند افکار و حرف دلشان را به انیشتینی که در محاصره جهان
خواران بود، برسانند؟ پس چه باید کرد؟ چگونه می توان این نابغه علم را
متوجه اوضاع وخیم و شرایط روحی نامساعد بشر نمود؟

در سال 1326 شمسی
جمعی از اساتید و دانشجویان تهران ، دست به دامن استاد شهریار می شوند ،
موضوع را کاملاً شرح می دهند، نگرانی و وحشت مردم جهان را با او در میان
می گذارند و یادآوری می کنند که تنها شهریار ، نابغه شعر و ادب مشرق زمین
می تواند، انیشتین آن نابغه ریاضی و فیزیک مغرب زمین را متاثر بکند.

خود استاد شهریار می فرمودند:

"چنان
منقلب شدم که گویی بمب اتم کره زمین را به کلی نابود کرد و پودر آن در
فضای بیکران پخش شد. از جسم خاکی رهیدم . در عالمی اعلا به درگاه خداوند
متوسّل شدم : خدایا کمکم کن. پروردگارا، قدرتی می خواهم که دل آن سلطان
ریاضی را نرم کنم. اکنون که من مامور این امر مهم شده ام ، شرمنده ام
مگردان".

آری، شهریار ادب شرق، توفیق الهی را کسب می کند و همان شب
، شعر « پیام به انیشتین» آفریده می شود. این شعر به قدری روان و منسجم و
صمیمی و موثر، خلق می شود که گمان نمی رفت هیچ سنگدلی را یارای مقاومت در
برابرش باشد.

بلافاصله این شعر به زبان های انگلیسی ، آلمانی ،
فرانسه و روسی ترجمه می گردد. عده ای به سرپرستی دخترش (خانم مریم یا
شهرزاد بهجت) مامور می شوند که شعر را به انیشتین برسانند. از مدیر دفترش
در اقامتگاهش وقت می گیرند، روز موعود فرا می رسد. ترجمه فصیح انگلیسی شعر
را در اقامتگاه انیشتین، برایش می خوانند. آنچنانکه حاضران نقل کرده اند
آن بزرگمرد عالم دانش ، دو بار از جای خود برمی خیزد. دو دستش را بر صورتش
می نهد و می فشارد. قطرات اشک بر شیشه عینکش نمایان می شود. با چهره ای
اندوهگین یکباره ، با صدایی بلند فریاد می زند:« به دادم برسید » بعد سکوت
می کند و صورتش را در میان دو دستش می گیرد و غرق در بحر تفکر می گردد.
سکوت غم انگیزی فضای اقامتگاهش را پر می کند.دقایقی بعد ، می خواهد که شعر
بار دیگر خوانده شود. این بار پس از شنیدن آن به خارج از اتاقش می رود و
با وضعیتی مغموم در باغ مخصوص اش قدم می زند. گویا تا آخر عمر هم همیشه
غمگین بوده است.

پس از ارسال این پیام از سوی شهریار به انیشـتین ،
وی ناگهان متوجه غولی که از شـیشـه بیـرون آورده بود شــد.پس از پایان جنگ
پدر بمب اتم مبدل به یک مبارز طراز اول برای جلوگـیری از توسـعه و تولـید
سـلاح اتمی شـد و به اتفاق برتراندراسـل فیلسـوف معـروف انگلیسی نهضت ضد
جنگ و محدودیت اسـتفاده از سلاح اتمی را براه انداخت. این کار درست مقارن
با حمله صلح اتحاد جماهـیر شـوروی به رهبری استالین بود که هنوز به سـلاح
اتمی دسـت نیافـته بود. به این جهت در امریکا انیشتین مورد تعـقیب و
پیگیری کمیسـیون واقع شـد که به رهـبری سـناتور « مک کارتی » برای مبارزه
با کمونیزم فعالیت داشـت. این کمیسـیون که در آن سـالها کار اصلی اش
پرونده سـازی و تشـکیل محاکماتی برای بازجویی از روشـنفکران بود، او را به
جاسوسی و داشتن افکار کمونیستی سـاخت اما طبعاً با برنده جایـزه نوبل و
پدر تئوریهای پیشرفته فـیزیک کاری نمی توانسـت کرد. خود انیشـتین گاه به
طنز می گفت: « خوش حالم زنم از فـیزیک چیزی سـرش نمی شـود و گرنه سـرنوشـت
« جولیوس » و « اتل» در انتظار ما هم بود» . و اشـاره او به محاکمه معـروف
« جولیوس و اتل روزنبرگ» دو دانشـمند فـیزیک امریکایی بود که طی محاکمه
محکوم به اعـدام شـدند و« آلبر کامو» نمایشنامه « روزنبرگ ها نباید بمیرند
» را در دفاع از آنان نوشـت. انیشـتین که یک یهودی بود، در آغاز از تمام
مواضع صهیونسـتی دفاع می کرد، اما هنگامیکه اسرائیلی ها با خشـونت به تصرف
سـرزمین های فلسطینی پرداختند او به یـکی از منتـقدان بزرگ شـیوه های
تروریستی آن سـال های « مناخیم بیگین» تبدیل شـد و در مقاله ای در روزنامه
نیویورک تایمز آنها را محکوم سـاخت.

با اینهمه بعـد از تشـکیل دولت
اسرائیل و پس از مرگ نخسـتین رئیس جمهور این کشـور « ایزروایزمن » درسـال
1952 به او پیشـنهاد شـد که ریاسـت جمهوری اسرائیل را بپـذیـرد و فـیزیک
دان فیلسـوف این پیشـنهاد را رد کرد.

انیشتین از 1946 به این طرف
یعنی نُـه سـال اخیر عمر خود را به عنوان یک مبارز صلح دوسـت و طرفدار
آزادی انسـان سـپری کرد و شگفت آنکه مخالفانش در برابر حرفهای انسـان
دوسـتانه و مبارزات صلح جویانه وی را همواره « بچه پـیر مو فرفری » می
خواندند و معـتقد بودند که این موجود اسـتثنایی همچنان در سـالهای کودکی
به سـر می برد و هنوز به عقل نرسـیده اسـت.دلیل بزرگی که آنها برای
اسـتدلال خود در حق این « پیر کودک » می آورند این بود که او پس از آنکه
سـالها در دامن سـرمایه داری بزرگ شـده و پرورش یافـته بود از پول و مال
دنیا نه چیزی داشـت نه چیزی می فهمید. همسرش از ترس ولخرجی های او هنگام
خروج از خانه به وی پول تو جیبی می داد و ای بسا که در بازگشـت متوجه می
شـد که او همان پول مختصر را به سـائلی در سـر راه داده یا برای یک دسـته
از بچه ها بستنی خریده اسـت و با آنها بسـتنی خورده و خندیده اسـت.انیشتین
در سـال 1955 در شـهر برینسـتون در مرکز دانشـگاهی که پـس از مهاجرت در
امریکا در آن مشـغـول به کار شـده بود درگذشـت.

متن ارسالی استاد شهریار به انیشتین:

پیام به انیشتین

انیشتین یک سلام ناشناس البته می بخشی ،

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می آید، شکنج طرّه ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند

ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

انیشتین آفرین بر تو ،

خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انیشتین ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم ، موجی از جهان روح می دانم

اصالت نیست در مادّه.

انیشتین صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد

انیشتین اژدهای جنگ ....!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می گویم؟

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

انیشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

انیشتین نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.

انیشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.

انیشتین بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن.



وحید کاظم زاده قاضی جهانی

از

تبیان





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  نامه،  انیشتین،  شهریار
نوشته شده در تاریخ شنبه 89 شهریور 27 توسط صادق | نظر
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.