سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف

ای خضر پی خجسته مدد ده به همتم

حافظ

 

خضر

خضر

، به اعتقاد مسلمانان، یکی از پیامبران یا اولیاء الله است که چون به آب حیات دست یافته، عمر جاودان در زمین دارد. نام او – که گاه کُنیه ی ابوالعباس را هم برایش ذکر کرده اند – در قرآن مجید نیامده است؛ اما بیشتر مفسران از جمله محمد بن جریر طبری (متوفی: 310 ق.) در تفسیر آیه های 60 تا 81 از سوره ی کهف (18) او را همان شخص عالم دانسته اند که موسی (ع) با وی همراه شد. گفته اند که خضر بر هر زمین خشکی که بنشیند، از آن جا سبزه می رود. هم اکنون در جای جای ایران زیارتگاه هایی، معمولا سرسبز و خرم، به نام خواجه خضر هست که مردم برای نذر و دعا به آن جا می روند.

 

از دیرباز، عامّه ی مردم مسلمان آرزوی دیدن خضر را داشته اند تا از او بخواهند که آرزوها و حاجت های شان را برآورده کند. برخی از نیاکان ما پس از نماز ظهر ده رکعت نماز به نام خضر می گزاردند و معتقد بودند که هر کس پیوسته این نماز را بخواند، خضر را خواهد دید. امروزه، عوام ایران برآنند که هر کس چهل بامداد پگاه جلوی خانه ی خود را آب بپاچد و جاروب کند، بامداد روز چهلم خضر از آن جا خواهد گذاشت.

 

خضر در ادبیات فارسی حضور چشمگیر دارد. گذشته از حضورش در اسکندرنامه ها ، از جمله اسکندرنامه ی نظامی، و تلمیحاتِ شاعران به داستان او، خضر یکی از قهرمانان حکایت های صوفیان است. بررسی این گونه از حکایت ها، پندارها و باورداشت های گذشتگان ما را در باره ی خضر نشان می دهد. این مقاله به همین منظور براساس تذکره های صوفیان  کتاب های مقامات و مناقب آنان تألیف شده است.

از دیرباز، عامّه ی مردم مسلمان آرزوی دیدن خضر را داشته اند تا از او بخواهند که آرزوها و حاجت های شان را برآورده کند.

در ادبیات عرفانی فارسی بارها ذکر شده است که برخی از افراد خضر را دیده اند. آنچه آنان از شکل و شمایل او نقل کرده اند قابل توجه است: بیشتر او را به هیأت آدمی دیده اند؛ اما گاه گفته اند نه آدمیانی که اکنون هستند. شیخ ابوسعید ابی الخیر (متوفی: 440 ق.) در جوانی به کوه و بیابان می رفت و مردم او را همراه پیری با هیبت و سپید جامه می دیدند. از او پرسیدند که آن پیر کیست؟ گفت: خضر علیه السلام. بیشتر خضر را پیری نکوروی، نورانی، با هیبت و با صفا توصیف کرده اند. جالب است که او در سرزمین های گوناگون به شکل های متفاوت ظاهر می شود؛ چنان که او را در قونیه به شکل سواری فرنگی و در ماوراءالنّهر به هیأت ترکی پوستین پوشیده و سواری با کلاه نمدی و چوب به دست دیده اند.

 حکایت

ابراهیم خوّاص (متوفی: 291 ق.) خضر را در بیابان دید که به شکل مرغی می پرید. دیگران نیز به پرواز خضر اشاره کرده اند؛ چنان که بایزید بسطامی (متوفی : 261ق.) را هم در تشییع جنازه ی کسی دیدند که دست در دست خضر بر هوا می پرید. روزی شیخ ابوعمرو صَریفینی، از صوفیان قرن ششم، در مجلسی سخن می گفت. ناگاه چند گام بر هوا رفت و گفت:« ای اسرائیلی بایست و کلامی محمّدی بشنو!» و به جای خود بازگشت. از وی پرسیدند که این چه حالت بود؟ گفت: ابوالعباس خضر از مجلس ما می گذشت. با سرعت به نزد او رفتم و این سخن را به وی گفتم.

 

با این حال، ازمیرسیدعلی همدانی (متوفی: 786 ق.) نقل است که خضر در گوشه ای از زمین همسر اختیار کرده و از وی ده فرزند هم نصیبش شده؛ اما همسر و فرزندانش نمی دانند که او خضر است.

 

ادامه دارد...


مهران افشاری





طبقه بندی: خضر
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مرداد 13 توسط صادق | نظر بدهید

 <\/h3>

بحر طویل از ابوالقاسم حالت

قسمت اول حمد باری تعالی
انسان

دوستان، آمده ام باز، که این دفتر ممتاز، کنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را کنم آغاز به تسبیح خداوند تبارک و تعالی که غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و کریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی که بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شکم داده و نان داده، زآفات امان داده، کمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،‌که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.

 

آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یکتا و بهین داور دادار، کزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه کهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.

خدایی که خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نکوکار، خدایی که عطا کرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر کار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم که پویند ره خیر و نکوکاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و کرم و صدق و یقین را.

اینها پی آن داده،‌که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.

آرزومندم و خواهنده که بخشنده به هر بنده شکیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار که با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمکین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حکیمانه در این دارجهان عمر سرآریم که از کرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شکر گزاریم که ما را به ره صدق و صفا و کرم و عدل چنان کرده هدایت از سر لطف و عنایت که زما خلق ندارند شکایت. به ازین نیست حکایت، به از این چیست درایت، که ز حسن عمل ما به نهایت، همه کس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند کند قسمت ما نعمت فردوس برین را.

 

قسمت دوم : در شکایت از شهر

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

 

آسانسور

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست....

پیش خود گفت که:

  1. «ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی»!!





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 12 توسط صادق | نظر بدهید

سندباد نامه

 

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

آورده‌اند که در روزگارِ گذشته،‌ روباهی، هر شب به خانة ‌کفشگری در آمدی و چرم پاره‌ها بدزدیدی و بخوردی؛ و کفشگر در غصّه می‌پیچید، و روی رستگاری نمی‌دید، که با روباهِ دزد، بسنده نبود،‌ چه زبون شده بود.

 

عادت چو قدیم شد طبیعیت گردد.

چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنة شارستان،‌ که روباه درآمدی مترصّد بنشست،‌ چون روباه از رخنه در آمد، رخنه محکم کرد، ‌و به خانه آمد. روباه را در خانه دید،‌ بر عادتِ گذشته گِرد چرمها بر می‌آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر، و حِدّتِ غضبِ او مشاهده کرد،‌ با خود گفت: راست گفته‌اند که: «اذاجاءَ اَجَلُ البَعیر یَحوم حَولَ البیر. » هر که جنایت و دزدی، پیشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درین گردابِ خطر، و مهلکه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛ و مردِ دانا را چون خطری روی نماید، و بلا، استیلا آرَد، خود را به نوعی که ممکن گردد،‌ از غرقاب خطر، بر ساحل ظفر افگند؛ و اکنون وقتِ هزیمت و فرارست، «الفِرارُ مِمّا لا یُطاقُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلینَ » و بزرگان گفته‌اند: هزیمتِ به هنگام،‌ غنیمتی تمام است؛ و به تگ از درِ خانه بیرون جَست، و روی سویِ رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راهِ رخنه استوار دید،‌ با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید:

بهــر حــال مــر بنــده را شکــر به          که بسیــار بــد باشــد از بـد بتــر

 

درهای حوادث بازست، و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جانِ خود ستم کرده باشم، و بر تنِ عزیز، زینهار خورده. وقت حیلت و مکرست،‌ و هنگامِ خداعِ و غدر . باشد که به حیلت ازین مهلکتِ خطر نجات یابم و بِرَهَم، که گفته‌اند: «اَلفَرارُ فی وَقْتِهِ ظَفَرُ»؟

هر که جنایت و دزدی، پیشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درین گردابِ خطر، و مهلکه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛

پس، خویشتن را مرده ساخت،‌ و بر رخنه رفت و چون مردگان بخفت. کفشگر چون به وی رسید، و او را مرده دید؛ چوبی چند بر پشت و پهلویِ او زد، و با خود گفت: الحمدلله که این مُدْبِر شوم،‌ از عالمِ حیات،‌ به خطّة ممات نقل کرد و ضررِ‌ اقدام و مَعرّتِ‌ اقتحام او بریده شد، و مشقّتِ اعمال و افعالِ‌ او منقطع گشت؛ و با فراغِ بال، مُرَفّه الحال به خانه رفت، و بر بسترِ‌ فتح و ظفر، خوش بخفت.

روباه با خود گفت، این ساعت،‌درهای شارستان بسته‌ست، و رخنه، استوار؛ اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند، مرا بیم جان بُوَد، چه هیچ دشمن مرا از وی قوی‌تر نیست. صبر کنم تا مقدّمة‌ صبح کاذب در گذرد، و طلیعة صبحِ صادق در رسد، و ابوالیقظانِ رواح ، در تباشیر صباح، ندای حیّ علَی الفلاح در دهد؛ درهای شارستان بگشایند،‌ سرِ خویش گیرم، و تدبیرِ کار کنم، که ازین بلا، جان به کران بَرَم.

چون رایاتِ‌ خسروِ اقالیمِ بالا از افق مشرق پیدا شد. وَ اَعلامِ ظلام در افقِ باختر ناپدید شد، خروس صباح در صیاح چون موّذنان، ظلام حیّ علی الفلاح در داد و اهل شارستان از خانه‌ها بیرون آمدند. روباهی دیدند مرده به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیدم که هر که زبانِ روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند؛ کارد بکشید، و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود، و بر آن بلا و عنا جلادت بَرزید ؟!

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

دیگری بیامد و گفت: دُمِ روباه نرم روبِ نیک آید،‌ و به کارد دُم روباه از پشتِ مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد.

دیگری گفت: هر که گوشِ روباه از گهوارة طفل در آویزد، طفلِ گریان و کودکِ بد خوی از گریستن باز ایستد و نیک خوی گردد؛ گوشِ روباه از کلّة سر جدا کرد. روباه بر آن مشقّت و بلیّت نیز صبر کرد.

دیگری گفت: هر که دندانِ روباه با خویشتن دارد، دردِ دندانش بیارامد و تسکین پذیرد؛‌ سنگی بر گرفت، و دندانِ روباه بشکست.

روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصائب،‌ احتمال و مُدارا می‌کرد، و تصبّر و اصطبار می‌برزید،‌ و بر چندان تعذیب و تشدید،‌ صبر و جلادت می‌نمود.

دیگری بیامد و گفت: هر که را دل درد کند،‌ دل روباه بریان کند و بخورد،‌ بیارامد. کارد بر کشید تا شکم روباه بشکافد.

روباه گفت: اکنون هنگامِ رفتن و سرِ خویش گرفتن است،‌ تا کار به دُم و گوش و به دندان و زبان بود، صبر کردم؛ اکنون کارد به استخوان و کار به جان رسید، تأخیر و توقف را مجال نماند،‌ و نطاقِ طاقت بگسست. و از جای بجست و به تگ از درِ شارستان بیرون جَست.

(سندباد نامه، به تصحیح احمد آتش، ص 329-326)

 

1- در متن «شود» است تصحیح قیاسی است.

2- «اذا جاء ....» : هنگامی که اجلِ شتر برسد دور چاه می‌گردد (تا در چاه بیفتد).

3- «الفرار ... » گریختن از آنچه در طاقت نیست از سنن پیامبران است.

4- فراز: بسته.

5- خداع و غدر: مکر و فریب.

6- «الفرار فی ... » : گریختنِ بهنگام، پیروزی است.

7- معرّت: عیب و زشتی.

8- اقتحام: بی‌اندیشه در امری داخل شدن، خود را به سختی افکندن (معین).

9-ابوالیقظان رواح: همیشه بیدار شبانگاه (کنایه از خروس).

10- تباشیر: سپیدی.

11- «حَیّ ... » بشتابید برای رستگاری.

12- ظلام: تاریکی.

13- صیاح: یکدیگر را آواز دادن، آواز بلند (معین).

14- عنا: رنج، سختی.

15- جلادت: چابکی.

16- برزید: ورزید.

17- مازو: استخوان تیرة پشت، ستون فقرات (معین).

18- مکاید: جمع مکیدت، کید، مکر.

19- احتمال تحمّل، بردباری.

20- اصطبار: شکیبایی کردن، صبر کردن (معین).

21- نطاق: کمربند.

 

سبک‌شناسی
داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

1. سندباد نامه از متون داستانی است نویسنده کوشیده است نثر خود را به اشعار فارسی و حکم و امثال عربی و فارسی بیاراید.

2. سجع و موازنه در عبارات این کتاب فراوان دیده می‌شود و همچنین دیگر صنایع و آرایه‌های ادبی، مترادفات فراوان به کار می‌برد مانند: «حیلت و مکر» «خداع و غدر» «هزیمت و فرار».

3. گاه تصنّع در کلام او آشکار است مانند: «ابوالیقظان رواح: در تباشیر صباح، ندای حی علی الفلاح در دهد» و همچنین در دو سطر بعد از آن:‌ «خروس صباح در صیاح، چون مؤذنان، حیّ علی الفلاح در داد.»

4. شماره لغات عربی در این کتاب بیش از سی درصد است.


محمّد ظهیری سمرقندی   





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 12 توسط صادق | نظر بدهید
عدل

اسب درشکه ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییاش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییدهای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده میشد.

 

آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرهه ی بینی اش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندانهای کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانی اش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.

یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:

من دمبشو می گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول میدم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی تونه رو سه پا واسه؟

یک آقایی که کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:

- مگر می شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده رو.

یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:

- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمیشه. باید به یه گلوله کلکشو کند.

تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرهه ی بینی اش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندانهای کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد.

بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:

- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج میبره.

پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:

عدل

- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که میفرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمیپرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟

سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:

- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی یاد بکشندش. فردا خوب میشه. دواش یه فندق مومیاییه.

 

تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:

- مگه چطور شده؟

یک مرد چپقی جواب داد:

- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.

لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دستهاش برای مشتری لبو پوست می کند جواب داد:

- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون میکنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قطع کرد و به یک مشتری گفت:

یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:

قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می دم.

باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :

- حالا صاحب نداره؟

مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم میشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.

پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:

- بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟

چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم میشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.

یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:

- فقط دستاش خرد شده؟

همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

عدل

- درشکه چی اش می گفت دندهاشم خرد شده.

بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می آمد. از تمام بدنش بخار بلند می شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می پرید. بدنش به شدت می لرزید. ابدا ناله نمی کرد. قیافه اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه میکرد

خویش را اول مدوا کن کمال این است و بس !!!


نوشته صادق چوبک





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 7 توسط صادق | نظر

طنز

مطالبی که می خونید مکالمات تلفنی واقعی ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مایکروسافت در انگلستان هست.

***

مرکز مشاوره : چه نوع کامپیوتری دارید؟

مشتری : یک کامپیوتر سفید...

***

مشتری : سلام، من «سلین» هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم

مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟

مشتری : آره، ولی اون واقعاً گیر کرده

مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می کنم...

مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه .. ببخشید ...

***

مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.

مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟

***

مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟

مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.

مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...

مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!

***

مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : «نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم» من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم ، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی تونه پیداش کنه...

***

مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم...

مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟

مشتری : نه.

***

مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟

مشتری : یه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خریده.

***

مرکز : و الآن F8 رو بزنین.

مشتری : کار نمی کنه.

مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟

مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...

***

طنز

مشتری

: کیبورد من دیگه کار نمی کنه.

مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟

مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.

مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.

مشتری : باشه.

مرکز : کیبورد با شما اومد؟

مشتری : بله

مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه ای اونجا نیست؟

مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه!

***

مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.

مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟

***

یک مشتری نمی تونه به اینترنت وصل بشه...

مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟

مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.

مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟

مشتری : پنج تا ستاره.

***

مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟

مشتری : Netscape

مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.

مشتری : اوه، ببخشید...  Internet Explorer

***

مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم. یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!

***

مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می تونم کمکتون کنم؟

مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟

مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟

مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می کنید؟   

***

مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟

مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می نویسم.

مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟

مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟

 

برگرفته از سایت  علمی دانشجویان ایران





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مرداد 6 توسط صادق | نظر بدهید
 

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه‌ها

معشوق آشنای همه‌ عاشقانه‌ها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها
با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه‌ای ز نام تو دارد نشانه‌ها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه‌ی گندم به دانه‌ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه‌ها
باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای به زبان زبانه‌ها
اما مرا زبان غزل‌خوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها
کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها





طبقه بندی: قیصر
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 4 توسط صادق | نظر بدهید

بندباز

آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن...

آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟

آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...

 

آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟

آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...

 

آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

 

خون آشام

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد...

آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟

آخرین کلمات یک خون آشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!

 

آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود!

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی...

آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نخیر تقدم با منه!

 

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!

آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟...

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره...

 

قصاب

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم...

آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند...

 

آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید!

آخرین کلمات یک کامپیوتر : هارددیسک پاک شده است...

آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری...

 

آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره...

آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!

 

سرباز

آخرین کلمات یک ملوان: من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم؟

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم...

آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم؟

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 مرداد 3 توسط صادق | نظر بدهید

 از زبان خانومی که شوهرشو ترک داده : من بعد از خوندن صحبتهای معاون سلامت تصمیم به وادار کردن شوهرم به ترک سیگار کردم و بسرعت برگه ای برداشتم و مطالب زیر رو در اون نوشتم و به در یخچال چسبوندم.   

 

 

- قانون شماره 1: هر روزی که لباسهات بوی سیگار بده به یکی از مجازاتهای زیر (البته به انتخاب خودت) محکوم می شوی:  <\/h1>

 1- شستن ظرفهای ناهار و شام

2- خوردن هفت هشت ضربه ملاقه به سرت <\/h1>

3- دعوت مامانم اینا و داداشم اینا برای صرف ناهار(که به احتمال 99 درصد برای صرف شام هم می مونند!)

 تبصره: البته مورد شماره 1 انحرافیه و نمی تونی اون رو انتخاب کنی، چون تو این کار رو نه به عنوان مجازات بلکه به این خاطر که وظیفه ات است هر روز انجام می دی!!

 - قانون شماره 2: اگه توی جیبت کبریت یا سیگار پیدا کنم، یکی از چهار عمل زیر رو باز هم به انتخاب خودت عملی می کنم:

 1- قهر می کنم می رم خونه مامانم اینا و بعد ده روز و پس از یه عالمه منت کشی برمی گردم خونه.

2- یک گردنبند، دستبند، النگو و یا یک مورد مشابه اینا به انتخاب خودم باید برام بخری!!

3- خودت بگو با ملاقه بزنم یا کفگیر؟! 

4- با همون کبریت و به کمک مقداری مواد آتش زا تنبیهت می کنم. 

 تبصره: خودت می دونی من از این سوسول بازیها خوشم نمی آد پس گزینه اول منتفیه، دیگه هم حوصله زدن با ملاقه تو سرت رو ندارم، چون همه ملاقه ها و کفگیرام کج و کنجول شدن و دیگه حیفم می آد وسایل آشپزخونه رو خراب کنم،گزینه آخری هم وجدانی خیلی خشونت داره و به علت این که بچه مون هفت سالشه و دیدن این صحنه ها برای بچه های زیر 12 سال مناسب نیست این گزینه رو هم نمی تونی انتخاب کنی، پس فقط می مونه گزینه دوم ...!!

 - قانون شماره 3: در صورتی که یقین حاصل کنم سیگار رو ترک کردی، می تونی یکی از موارد زیر رو به عنوان جایزه انتخاب کنی:

 1- به مدت 24 ساعت از شستن ظرف، لباس و... هرگونه انجام کار در خانه معاف باشی.

2- به عنوان تلافی این چند سال و چند هزار ضربه ملاقه، تو هم یک بار با ملاقه بزنی تو سرم! 

 تبصره: گزینه اول الکیه و نمی تونی انتخابش کنی، چون می ترسم بد عادت بشی و تنبل و تن پرور بار بیآی!! 

اگه هم جرأت داری گزینه دوم رو انتخاب کن!!

 با تشکر، همسر مهربان و دلسوزت"

 - بازم همون خانومه: شوهرم بعد یک هفته به این نتیجه رسید به نفعشه سیگار رو ترک کنه! (چون با سر بانداژ شده باید از خونه بیرون می رفت و جیبش شده بود پر چک برگشتی)

<\/h1><\/h1><\/h1><\/h1>

<\/h1>



طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 تیر 30 توسط صادق | نظر

خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست

بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست

در آسمان دلبری و آستان عشق

نور جمال دلبر ما را مثال نیست

هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم

تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست

با نام احمد است که دل زنده می شود

دل را بیازمای که کاری محال نیست

ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین

با روشنیّ روی تو، بدر وهلال نیست

حد کمال و حکمت و انوار معرفت

تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست

تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی

امید عفو هست و نشان وبال نیست

در صحنه حیات و به طومار کائنات 

آیین پاک منجی ما را همال نیست

ما عاشقان و پیرو راه محمدیم

بهتر ازین طریقت و راه و روال نیست

"محمدرضا خزائلی"





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 تیر 28 توسط صادق | نظر

نیایش

خدایا! تو را شکر می‏کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج

گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم.

 

خدایا! تو را شکر می‏کنم که باران تهمت ودروغ و ناسزا

را علیه من سرازیر کردی، تا در میان طوفان‏های وحشتناک

ظلم و جهل و تهمت غوطه‏ور شوم، و ناله حق‏طلبانه من

در برابر غرش تندرهای دشمنان و بدخواهان محو و

نابود گردد، و در دامان عمیق و پرشکوه درد، سر به گریبان

فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علی را تا اعماق روحم

احساس کنم، علی بزرگ، علی نمونه، علی مظهر اسلام

و عنایت و عبادت و محبت و ایمان و عشق و تکامل،

که با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خیره‏کننده‏اش،

بیش از هر کس مورد تهمت و دروغ و ناسزا قرار گرفت،

و بیش از هزاروچهارصد سال تاریخ، و هزارها عبرت روزگار،

هنوز هم هجوم تبلیغات شوم طاغوتیان در اذهان اکثریت

مسلمانان باقی نمانده است و شخصیت بی‏همتای این

نمونه روزگار برای میلیون‏ها بشر ناشناخته مانده است.

لطیف

خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد

دردمندان را لمس کنم، و به ارزش کیمیایی درد پی ببرم،

و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواسته‏های

نفسانی خود را زیر کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روی

زمین و نفس کشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد

تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس کنم.

 

خدایا! تو را شکر می‏کنم که تو مرا در آتش عشق گداختی،

و همه موجودات و «خواستنی»ها را بجز عشق و معشوق

در نظرم خوار و بی‏مقدار کردی، تا از کنار هر حادثه وحشتناک

به سادگی و آرامی بگذرم. دردها، تهمت‏ها، ظلم‏ها،

فشارها، و شکنجه ‏ها را با سهولت تحمل کنم.

 

خدایا! تو را شکر می‏کنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی

داشتی، تا گاه‏گاهی از دنیای ماده درگذرم، و آنجا جز وجود

تو را نبینم و جز «بقاء»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت

از «ملکوت اعلی» برای من شکنجه‏ای آسمانی باشد

که دیگر به چیزی دل نبندم و چیزی دلم را نرباید.

 

مسیر

خدایا!

اکنون احساس می‏کنم که در دریایی از درد غوطه می‏خورم،

در دنیایی از غم و حسرت غرق شده‏ام، به حدی که اگر آسمان‏ها

و زمین را و همه ثروت وجود را به من ارزانی داری به سهولت

رد می‏کنم، و اگر همه عالم را علیه من آتش کنی، و آسمانی

از عذاب بر سرم بریزی و زیر کوه‏های غم و درد مرا شکنجه

کنی، حتی آخ نگویم، کوچکترین گله‏ای نکنم، کمترین ناراحتی

به خود راه ندهم، فقط به شرط آنکه ذکر خود را، و یاد خود

را و زیبایی خود را از من نگیری، و مرا در همان حال به دست

بلا بسپاری، به شرط آنکه بدانم این بلا از محبوب به من

رسیده است تا احساس لذت کنم، و همه دردها و شکنجه‏ها

را به جان و دل بخرم، و اثبات کنم که عزت و ذلت دنیا برای

من یکسان است، لذت و درد دنیا مرا تکان نمی‏دهد و شکست

و پیروزی مادی در من تأثیری ندارد...

 

 

نیایش ها – شهید چمران





طبقه بندی: نیایش
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 تیر 28 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.