وقتی بود نمی دیدم ، وقتی می خواند نمی شنیدم ... وقتی دیدم که نبود ... وقتی شنیدم که نخواند ...!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ، تشنه ی آتش باشی و نه آب و چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه آب گردی و نه تشنه ی آتش، و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت!
چه بگویم ؟
«شو تا قیامت آید زاری کن » ! چه سود؟ دریا که رحم ندارد.
راستی او به من چه آموخت ؟ هیچ! او به من نیاموخت ، چه خود نمی دانست. من از او آموختم . چه گرانبهایند انسانهایی که بزرگواری ها و عظمت های دوست داشتنی و زیبایی های لطیف و قیمتی انسانی دارند و خود از آن آگاه نیستند. این از آن مقوله «نفهمیدن» هایی است که به روح ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.
تقسیمبندی انسانها از دیدگاه دکتر شریعتی
1- آنهایی که وقتی هستند، هستند وقتی که نیستند هم نیستند. حضور عمده آدمها مبتنی بر فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2- آنانی که وقتی هستند، نیستند وقتی که نیستند هم نیستند «مردگانی متحرک در جهان» ، خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار، هرگز به چشم نمیآیند، مرده و زندهشان یکی است.
3- آنهایی که وقتی هستند، هستند وقتی که نیستند هم هستند «آدمهای معتبر و باشخصیت»، کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثیر خود را میگذارند کسانی که همواره در خاطر ما میمانند، دوستشان داریم و برایشان ارزش قائلیم.
4- آنهایی که وقتی هستند، نیستند وقتی که نیستند، هستند «شگفتانگیزترین آدمها ». در زمان بودنشان چنان قدرتمند و باشکوهند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم اما وقتی که از پیش ما میروند نرمنرم و آهسته آهسته درک میکنیم . باز میشناسیم، میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم، گویی قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرق در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
دکتر علی شریعتی
راننده ها بدون سبب بوق می زنند |
هنگام ظهر و نیمه شب بوق می زنند |
این سالکان راه درین وادی فنا |
گویی که در طریق طلب بوق می زنند |
معنای بوق، گاه سلام است و گاه فحش |
یعنی برای عرض ادب بوق می زنند |
گاهی به جای زنگ زدن یا که در زدن |
جان ترا رسانده به لب بوق می زنند |
گاهی به رسم غصه و اندوه یا عزا |
گاهی ز فرط شور و طرب بوق می زنند |
تیم فلان اگر ببرد وا مصیبتاست |
گر باخت هم ز رنج و تعب بوق می زنند |
گاهی به معنی غر و لیچار و اعتراض |
گاهی ز روی لهو و لعب بوق می زنند |
بینند اگر مسافری از زمره نساء |
با دیدنش رجال عزب بوق می زنند |
گر فی المثل عروس کشانی به راه بود |
دیگر بیا ببین که عجب بوق می زنند |
هنگام راه بندان نزدیک چار راه |
هنگام ترس و لرزه و تب بوق می زنند |
یا می زنند از تو جلو، دست روی بوق |
آن هم اگر نشد ز عقب بوق می زنند |
تا آنکه وا شود گره کور ازدحام |
رانندگان وجب به وجب بوق می زنند |
رنگ چراغ، قرمز اگر، سبز اگر شود |
راننده ها بدون سبب بوق می زنند |
اکنون اگر که نیمه شعبان بود به فرض |
تا سال بعد ماه رجب بوق می زنند |
برگرفته از سایت شاعر
شعر مادر
آسمان
می توانی آیا
بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
خاک
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
این جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همه ی رفعت را
همه ی عزت را
همه ی شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
آنجهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینه ی مادر بود آن کم دارم
روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظه ی خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل وقند بریزد از تو
لحظه ی حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید زلبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خنده ی اوچشمه ی آن
من ازان محرومم
خنده ی من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خنده ی او
خنده ی او روح است
خنده ی او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم
درپی عشق شدم
تا درآئینه ی او چهره ی مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظه ی روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظه ی پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمه ی زیبایی
بلکه او درهمه ی عالم خوبی, همه ی رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
منبع: سایت صبح امید
طبقه بندی: مادر
عصا گفت سلام!
عصا
گفت: «سلام.»
سرباز توقف کرد و نگاهی به اطراف انداخت. دستهی شمشیرش را لمس نکرد، اما طوری ایستاد که در صورت لزوم، به سرعت دستش به شمشیر برسد. ولی چیزی دیده نمیشد. دشت تا مایلها دورتر، مسطح و تهی امتداد یافته بود.
«کی اون رو گفت؟»
«من گفتم. این پایین.»
«آه. فهمیدم.»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از کجا صحبت میکنی؟»
«من درست همین جام. عصا. من از فضا میام. اونجا میتونند وسایلی مثل من رو بسازند.»
«پس میتونند؟ خوب فکر کنم خیلی جالبه.»
عصا گفت: «من رو بردار. من رو با خودت ببر.»
«چرا؟»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از کجا صحبت میکنی؟»
«چون من میتونم سلاح مفیدی باشم.»
«نه، منظورم اینه که چه نفعی برای تو داره؟»
عصا مکثی کرد و گفت: «از اون چیزی که به نظر می آد باهوشتری.»
«ممنون. میدونم.»
«خیلیخوب، این یه معامله است. من یه مکانیسم وابسته زی هستم. من طوری طراحی شدم که بدون یه شریک انسانی کاملا بیمصرف باشم. من رو بردار، یه بلوط رو بنداز هوا، یه ضربه بهاش بزن؛ و من میتونم چنان وزنم رو منتقل کنم که ضربهی تو بلوط رو بندازه تو یک کشور دیگه. من رو همین جا رها کن، اون وقت حتی یه اینچ هم نمیتونم تکون بخورم.»
«چرا اونها تو رو این مدلی ساختند؟»
«تا وسیلهی خوب و وفاداری باشم. و هستم. من بهترین چماقی میشم که تا به حال داشتی. یه امتحانی بکن و خودت ببین.»
سرباز با بدگمانی پرسید: «از کجا بدونم مغزم رو تسخیر نمیکنی؟ شنیدهام جادوگرهای دنیاهای خارجی میتونند وسایلی بسازند که همچین کارهایی بکنند.»
«به اونها میگن تکنسین، نه جادوگر. و اون نوع تکنولوژی اکیدا روی سطوح سیارهای ممنوع شده. چیزی برای نگرانی وجود نداره.»
«حتی اگه این طور باشه ... این چیزی نیست که بخوام شانسم رو روش امتحان کنم.»
عصا آهی کشید و گفت: «یه چیزی رو بهام بگو. درجهات چیه؟ یه ژنرال هستی؟ یه فرمانده ارشد؟»
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میکنم؟ نوچ. من فقط یه مزدورم ... یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده.»
«پس چی واسه از دست دادن داری؟»
سرباز با صدای بلند خندید. خم شد تا عصا را بردارد. ولی دوباره آن را زمین گذاشت. و بعد دوباره آن را برداشت.
«دیدی؟»
«خوب، ایرادی نمیبینم که بهات بگم این موضوع حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود.»
«بدم نمیاومد منظرهی جلوی چشمم عوض بشه. بزن بریم. توی راه میتونیم حرف بزنیم.»
سرباز به راه رفتنش در امتداد مسیر کثیف و آلوده ادامه داد. او عصا را به نرمی پیش رویش به عقب و جلو تاب میداد، عصا را تحسین میکرد که داشت سر بوتههای خار را قطع میکرد و همزمان ماهرانه از کنار بوتههای زنبق زرد قیقاج میرفت.
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میکنم؟ نوچ. من فقط یه مزدورم ... یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده.»
عصا با لحن دوستانهای گفت: «پس داری میری توی محاصرهی بندر مورنینگاستار به دوک آهنی ملحق بشی، نه؟»
«این رو از کجا میدونی؟»
«اوه، اگه یه عصا باشی خیلی چیزها رو میشنوی. میپری بالای دیوارها و از این جور چیزها.»
«مدل عجیبی حرف میزنی، ولی منظورت رو فهمیدم. فکر میکنی کی پیروز میشه؟ دوک آهنی یا شورای هفت؟»
«با همهی حساب کتابها، موضوع پیچیدهایه. ولی دوک آهنی از نظر تعداد برتری داره. این مسئله همیشه یک تاثیراتی داره. اگر قرار باشه سر پول شرط ببندم، باید بگم که کارفرمای خوبی انتخاب کردی.»
«خوبه. خوشم میاد که طرف پیروز ماجرا باشم. هر چی باشه، احتمال مردن کمتر میشه.»
ادامه دارد....
مبارزه ی بروسلی با پطروس
با اینکه اول صبح بود ولی انگار همه کلافه و خسته و بیحوصله بودن.
بیرمق بودم، رهسپار به سمت کار، کار برای زیستن و خوردن و آشامیدن بدون آرامش ذهن و روح و روان.
اتوبوس آمادهی حرکت بود، پر شده بود. جمعیت مثل همیشه (در قرن اخیر) به سختی نفس میکشیدند. بعضیها هم که با مهارت خاصی نفسهای دیگران را میدزدیدند و قورت میدادند.
حرص میزدند. ابروهاشون رو کج و کوج میکردند و نگاههای متبکرانهای به این و اون مینداختند.
انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز میمیرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفسهایی که میبلعید.
- ای بابا، چرا این رانندهی اتوبوس نمیآد... صدای همه در اومده. خانومهام نچ نچ میکنن و منتظر حرکتی از سوی مردان. من خودم رو به زور یه جایی چپوندم. یه خانوم درشت هیکلی هم که گویا خودش رو لاغر و قلمی تصور می کرد به زور خودش رو کنار من جا داد. البته از اون جایی که درشت بود کامل نتونست خودش رو جا کنه.
انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز میمیرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفسهایی که میبلعید.
یکی از آقایان سرش رو از در اتوبوس بیرون برد و نگاه کارآگاهانهای به دور و بر انداخت تا شاید این رانندهای را که وقت گرانمایهی مردم محترم را این جوری هدر میدهد را بیابد؛ اما نیافت.
عدهای از مسافرین پیاده شدند تا وسیلهی دیگری را جایگزین این اتوبوس زر د رنگ هفت تیر آزادی کنند. این آقا هم پیاده شد و به گمان من او هم منصرف از انتخابش شد.
لحظاتی بعد صدای بوق اتوبوس بلند شد. بله آقای مسافر کار آگاه ما، این از خود گذشتگی رو کرد و به خود جرأت داد تا بوق راننده را لمس کند و با آن بنوازد. با هر ملودی که مایل است.
بالای درب عقب اتوبوس کاغذی چسبانده شده بود که روی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود: «اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است»
ما هم هی اینو میخوندیم و سعی میکردیم خودمون رو کنترل کنیم.
دیگه هم کلافه بودن و منتظر بودن ببینن چی پیش میآد.
ناگهان رانندهای که تا لحظات پیش سایه شم پنهان بود. حضورش نمایان شد. نعرهای زد که تو به چه اجازهای چنین کاری کردی و حق این کار رو نداری.
اما حرکتی که کرد همه رو مهبوت کرد. او این مسافر بینوا را به باد کتک گرفت و البته بعد از اون همه ناسزاهایی که نثارش کرد. مسافر ما هم از آنجا که پطروس قرن 21 بود خورد و خورد و خورد اما، از سرجاش تکان نخورد.
بله اینجاست که گردنهای انسانها به گردن زرافه میگوید: زکّی ...
دیگه صحنه دیده نمیشد چرا که هر سوراخی هم برای دید بود توسط انسانهای کنجکاو گرفته شده بود.
راننده هم فقط میزد. فکر کنم دیشب فیلم ده هزار بار تکراری بروسلی رو دیده بود. و یا فیلمهای زد و خوردهای پروازی ژاپنی و چینی را.
سر مسافر را چنان هل داد که با کمی نشانهگیری به میلههای اتوبوس برخورد کرد و خونی قرمز رنگ که امروزه زیاد دیده میشه و شاید این هم بشه گفت تکراری، از سر او جاری شد.
آخر یکی نیست بگه بابا کله ی این آدم برای تو نیست میلههای این اتوبوس زرد رنگ که جزء مایملک توست. البته ملت هم از پشت ماجرا افاضات میفرمودند.
پیاده شدیم... جناب مسافر فداکار ما چسبیده بود و پیاده نمیشد.
در انتظار عدالت، تا به کارش رسیدگی بشه.
در این میان انسانهای هفت تیری هم برای اینکه از ماجرای اتفاق افتاده عقب نیفتند سوال و پرسشهای کنجکاوانه ی خود را شروع کرده بودند. -چی شده؟ -چرا؟- ای نامرد؟ -بابا همه باید پشتش بیاستند؟ - حتما راننده دیشب با زنش دعوا کرده سر پول گوشت و مرغ؟
بله پلیس، با بیسیم اومد و این دو نقش اساسی داستان امروزصبح ما رو با خودش برد.
خلاصه، به این نتیجه رسیدیم که اگر رانندهی ما به جملهای که خودش نوشته بود عمل میکرد آخر عاقبتش ختم به خیر میشد.
« اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است.»
البته...
چند روز بعد یه صحنه ی جالبی دیدم که ذهنم رو بد جوری به خودش مشغول کرد،همون اتوبوس بود با همون راننده ، سوار شدم، موقعی که پیاده شدم و رفتم جلو تا پول بدم دوست پطروسمون رو دیدم که با دماغ باند پیچی شده کنار راننده نشسته بود و گرم خنده و گفت و گو بودن ، تا جایی که مثل شاگرد ها پول مسافر ها رو کمک راننده از دستشون می گرفت و حساب می کرد.
به نظر شما چی شد که یهو این جوری شد؟؟؟؟
قسمت دوم:
در برخی از ابیات سرودههای امام، آمیزهای از طنز تلخ و شیرین وجود دارد که ویژه اشعار ایشان است:
«دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد»
طنز و کنایه در برخی ادبیات گاه در جدیترین شکل آن حضور پیدا میکند و حاصل آن نه لبخند است و نه حتی تبسمی کوتاه, اما نوعی وجد و شعف از شنیدن آن در مخاطب ظاهر میشود که از جنس ظریفترین و لطیفترین خندههاست که مولوی از آن به «شکل دگر خندیدن» یاد میکند:
«مرشد از دعوت به سوی خویشتن بردار دست
لاالهت را شنیدستم ولی الا چه شد؟!»
حضرت امام در گله و شکوه از رقیب با تعبیری بسیار دلنشین، طنزی زیبا میآفرینند:
«از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟!»
ترکیب مار خالدار با توجه به جایگاه رقیب در چشم عاشق و سابقه آن در شعر عاشقانه و عارفانه از طنزی شیرین و مستحکم برخوردار است که از نمونههای دیگر اینگونه تعبیرها، بیتی است از ـ احتمالاًـ فصیحالزمان شیرازی (اینکه عرض شد احتمالاً، دلیلش این است که در ادبیات فارسی چند سده اخیر، مرتب شاطرعباس صبوحی، فصیحالزمان میشود و بالعکس)
«یار در کوی رقیب است و کنون منتظرم
تا که از «خانه عقرب» قمر آید بیرون»
وقتی جای همهچیز با هم عوض میشود، یعنی طنز، حالا باید مدرس، چیز بیاموزد!
«گر گذشتی به در مدرسه با شیخ بگو
پی تعلیم تو آن لاله عذار آمد باز»
ترکیبها و تعابیری که بهتنهایی کنایهآمیز و طنزآفرین هستند در اشعار امام فراوان است، ترکیباتی نظیر:
دکه زهد، دغلبازی صوفی، رند میآلود، صوفی غدار، صوفیان محجوب! ورق پاره عرفان، خرقه شرک... در شعر امام کسی هدف قرار میگیرد که از معیارها و حدود مشخص اعتدال در رفتار، کردار، گفتار و پندار تخطی میکند. به عبارت دیگر اینگونه اشعار از امام مصداق بارز «طنز متعالی و هدفمند و اصلاحگر» است؛ طنزی که نمونههای مشابه آن را در شعر رند شیراز میتوان پیدا کرد. تأمل در برخی از ابیات طنزآمیز و سرشار از رمز و کنایه و اشاره در سرودههای حضرت امام لذتی دارد که توجه شما را به نمونههایی از آنها جلب میکنیم:
شیخ محراب تو و وعدة گلزار بهشت
غمزة دوست نشاید که من ارزان بدهم
***
با کاروان بگویید از راه کعبه برگرد
ما یار را به مستی بیرون خانه دیدیم
***
تو و ارشاد من ای مرشد بی رشد و تباه
از بر روی من ای صوفی غدار برو
***
در حلقه درویش ندیدیم صفایی
در صومعه از او نشنیدیم ندایی
***
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
***
بر در میکده با آه و فغان آمدهام
از دغلبازی صوفی به امان آمدهام
***
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل آواز سروش
***
از قیل و قال مدرسهام حاصلی نشد
جز حرف دلخراش، پس از آنهمه خروش
***
آنانکه به علم فلسفه مینازند |
بر علم دگر به آشکارا تازند |
ترسم که در این حجاب اکبر، آخر |
سرگرم شوند و خویشتن را بازند |
***
این شیفتگان که در صراطند همه |
جوینده چشمه حیاتند همه |
حق میطلبند و خود ندانند آن را |
در آب به دنبال فراتند همه |
***
ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد
عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد
***
بهار آمده دستار زهد پاره کنید |
به پیش پیر مغان رفته استشاره کنید |
سزد ز دانه انگور سبحهای سازید |
برای رفتن میخانه استخاره کنید |
در پایان به دو سروده از اشعار امام(ره) اشاره میکنیم که حضرت امام در سرودن آنها بدون شک، قصد و هدف شوخی و مطایبه داشته است، با وجود اینکه طنز به مفهوم متعارف آن در این دو اثر حضور و نمود بیشتری دارد اما هدفمندی آن در جهت اصلاح عدم توجه به هنجارها کاملاً مشهود است:
ای وازده! ترهات بس کن |
تکرار مکررات بس کن! |
ای عاشق شهرت ای دغلباز! |
بس کن تو خزعبلات بس کن |
گفتار تو از برای دنیاست |
پیگیری مهملات بس کن |
بردار تو دست از سر ما |
تکرار مکررات بس کن! |
***
قم بدکی نیست از برای محصّل |
سنگک نرم و کباب اگر بگذارد |
حوزه علمیه دایر است و لیکن |
خان فرنگیمآب اگر بگذارد |
هیکل بعضی شیوخ قدسمآب است |
عینک با آب و تاب اگر بگذارد |
ساعت ده موقع مطالعه ماست |
پینکی و چرت و خواب اگر بگذارد |
سخن درباره ظرافتها و باریکبینیهای کلام
امام خمینی(ره) مجالی گستردهتر میطلبد؛ امیدواریم که این مختصر انگیزهای به دست داده باشد تا دیگر محققان (یعنی به جز ما!) آستین بالا بزنند و تحقیقاتشان را در چنین زمینههای مستعدی روی دایره بریزند. ناگفتهها بسیار است.
طبقه بندی: طنز
بیان کنایهآمیز
در ادبیات فارسی همواره یکی از شیوههای کارآمد و تأثیرگذار انتقال مفاهیم بوده است. شاعران و نویسندگان نکتهپرداز با توجه به ظرافتها و تواناییهای زبان فارسی توانستهاند خالق زیباترین و پرمخاطبترین آثار ادب فارسی باشند. سخن کنایهآمیز در آفرینش آنچه از آن بهعنوان «طنز متعالی» یاد میکنیم، نقش بنیادین داشته است.
تاریخ ادبیات فارسی سرشار از آثاری است که از این شیوه بیانی مدد گرفتهاند. شاید با توجه به دغدغههای فراوان و با در نظرگرفتن کمحوصله بودن انسان امروز، نیاز به سخن غیر مستقیم و به عبارت دیگر بیان غیر جدی و تلطیفشده، منطقیتر به نظر بیاید.
سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره) بهانهای شد تا نگاهی گذرا به آثار مکتوب حضرت ایشان داشته باشم؛ آثاری که ـ بهویژه در شعر امام ـ نشانههای درخشانی از سخن کنایهآمیز و طنز متعالی در آنها وجود دارد؛ طنزی که با شیرینی و ملاحت خاص خود، تأثیر ماندگارتری در ذهن مخاطب بر جا میگذارد. آشنایی با این شیوه بیانی، از زبان کسی که او را همواره بهصراحت در گفتار ـ به جهت ارتباط مستقیم ایشان با مردم و مسائل کلان و سرنوشتساز امت در کنار بار سنگین رسالت زعامت مردم ـ میشناسیم، بدون تردید سبب ایجاد شگفتی بیشتری خواهد شد.
حضرت امام(ره) نه داعیه شاعری داشتهاند و نه معرفی ایشان بهعنوان کسی که بخش قابل ملاحظهای از لحظههای فراغت خود را با دغدغههای شعر و شاعری میگذرانده، چیزی به شخصیت والای ایشان اضافه میکند. امام را میشناسیم به جهت عظمت و بزرگواری او که در هر نفس، تنها دغدغهاش خدا و هدایت خلق خدا بود نه چیز دیگر. شاید سخن گفتن از شعر و در این مقال بحث درباره حضور طنز در آثار آن بزرگوار، بتواند تعریفی شایستهتر از طنز ارائه دهد و توجه ما پدیدآورندگان آثاری از این دست را به این مهم جلب کند که نجابت و سلامت در گفتار، هیچ منافاتی با شیرینی و ملاحت آن ندارد و بار دیگر به این فکر کنیم که در ارتباط با خلق خدا، چین بر پیشانی انداختن و ابرو در هم کشیدن شایسته موجودی به نام انسان نیست؛ موجودی که در تعریف او و بیان یکی از تمایزاتش با حیوان او را تنها موجودی دانستهاند که ضاحک و خندان است. شاداب بودن از چنان اهمیتی برخوردار است که حتی پیامبران و ائمه معصومین علیهم السلام و اولیای خدا در ایجاد آن اصرار میورزیدهاند، در خبرها و احادیث، از شوخیها و بیان کنایهآمیز و شیرین پیامبران و امامان، بسیار نقل کردهاند. با این تفاوت که ایشان اگر سخنی بر زبان میراندهاند، جز در مسیر حق و رضایت خداوند نبوده است و هرگز کلامی که ثمره آن رنجاندن دیگران باشد از آنان صادر نشده است. این سخن را از حضرت امام(ره) نقل کردهاند: «در جوانی سرگرم مفاهیم و اصطلاحات پرزرقوبرق شدم که نه از آنها جمعیتی حاصل شد نه حال. اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوی دوست بازم داشت. نه از فتوحات فتحی حاصل و نه از فصوصالحکم حکمتی دست داده تا چه رسد به غیر اینها.»
این نگاه حضرت امام به حواشی جهان هستی، نشانگر نگاهی شهودی و دیدگاهی فراتر از اندیشهها و تأملات این جهانی است. در این مختصر اگر سخنی از شیوه بیان حضرت امام رقم میخورد، بیشتر منظور آن است که شاید بتوانیم کاستیهای نگاه خود را به گونهای شایستهتر ترمیم کرده باشیم و آنچه را که باید، از سیره و روش الهی چنین مردانی بیاموزیم.
اشعار حضرت امام(ره) سرودههایی است سرشار از مفاهیم عرفانی و توحیدی و آرمانگرایانه. آنچه مسلم است امام هرگاه فرصت و فراغتی پیدا میکردهاند، با نگاهی که نتیجه دیدگاه شهودی بوده، با معبود سخن میگفتهاند و سوز و گداز و راز و نیازی از سر تسلیم و بندگی با پروردگار خویش داشتهاند و اینهمه بهروشنی از بیتکلفی و ساده بودن شیوه بیان ایشان نمایان است؛ مضامین و مفاهیم گوناگونی که جز در واردات قلبی انسان نمیتوان از آنها سراغی گرفت.
این اشعار گاهی سرودهای در نکوهش مدعیان ظاهرفریب و ریاکاران چندچهره است و گاه در شرح درد فراق و زمانی نتیجه به درد آمدن دل از نابسامانیها و ناهنجاریهایی است که انسان غفلتزده امروز با آن دستوپنجه نرم میکند و گاه نیز تذکری است به خود و همه, تا مبادا خواب نسیان، انسان را فراگیرد و آدمی از خود بیگانه شود. امام خمینی در انتقاد و شکایت از عالمان بیعمل و فریبکاران به ظاهر درست، از همان زاویهای مینگرد که خواجه شیراز نگریسته است، با این تفاوت که ایشان به پیروی از پیامبران و ابرار و ابدال به سلامت و نجابت در گفتار و صداقت در بیان توجه ویژهای نشان میدهند و در سخن رندانه خویش جانب حقیقت را همواره حفظ میکنند تا مبادا کسی را ـ جز آنکه باید ـ از شیوه بیان خود برنجاند. تعابیر عرفانی اشعار امام با آنچه صوفیان و خداپرستان حقیقی از این مفاهیم و تعابیر استنباط و استدراک میکنند برابر است و در غالب آثار ایشان هر تعبیر عرفانی به مفهومی توحیدی و الهی و آنچه از ابزار این مفاهیم است دلالت دارد و جایی برای تعبیر و تفسیر غیر متعارف و دور از ذهن باقی نمیگذارد.
«همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست ز میخانه کنم رو به خدا»
کلمه «میخانه» در این بیت جز باطن عارف کامل و نیز جز جایگاهی که در آن روی نیاز به درگاه معبود برده میشود نیست و زلالترین مفهوم نمادین میخانه در اصطلاح عرفانیاش همین است و لاغیر. شیرینی و گوارایی و ملاحت در گفتار، حتی در اشعار بسیار جدی و صرفاً عرفانی امام حضور خود را به رخ میکشد:
«یار امشب پی عاشقکشی است
من نگویم, ز خدنگش پیداست!»
از نظر امام برای «مذهب رندان» آرایههایی چون خرقه و خانقاه لازم نیست و درویش واقعی کسی است که از همه این ظواهر به دور باشد:
«خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و آز آن درویش است»
ادامه دارد...
طبقه بندی: طنز