در طول زمان با آشنا شدن فرهنگ ها با یکدیگر یادگارهایی از هر فرهنگ در دیگری به جا می ماند که به مرور زمان بومی شده و اصل آن از دید و دانش مردم دور می شود . زبان هر قوم بیشترین سهم را در این صادرات و واردات فرهنگی در خود نشان می دهد در این متن چند نمونه از صادرات کلمه های فارسی و واردات کلمه های فرنگی را می بینید :
<\/h2>
صادرات :<\/h2>
واژه های فراوانی در زبان های عربی، ترکی، روسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی فارسی است و بسیاری از فارسی زبانان آن را نمی دانند. از آن جمله اند :
کیوسک که از کوشک فارسی به معنی ساختمان بلند گرفته شده است و تقریبا در همه ی زبان های اروپایی هست.
شغال که در روسی shakal ، در فرانسوی chakal ، در انگلیسی jackalو در آلمانیSchakal نوشته می شود.
کاروان که در روسی karavan، در فرانسوی caravane، در انگلیسی caravanو در آلمانی Karawane نوشته می شود.
کاروانسرا که در روسی karvansarai ، در فرانسوی caravanserail، در انگلیسی caravanserai و در آلمانیkarawanserei نوشته می شود.
پردیس به معنی بهشت که در فرانسوی paradis ، در انگلیسی paradise و در آلمانی Paradies نوشته می شود.
مشک که در فرانسوی musc ، در انگلیسی muskو در آلمانی Moschus نوشته می شود.
شربت که در فرانسوی sorbet ، در انگلیسی sherbet و در آلمانی Sorbet نوشته می شود.
بخشش که در انگلیسی baksheesh و در آلمانی Bakschisch نوشته می شود و در این زبان ها معنی رشوه هم می دهد.
لشکر که در فرانسوی و انگلیسی lascar نوشته می شود و در این زبان ها به معنی ملوان هندی نیز هست.
خاکی به معنی رنگ خاکی که در زبان های انگلیسی و آلمانی khaki نوشته می شود.
کیمیا به معنی علم شیمی که در فرانسوی، در انگلیسی و در آلمانی نوشته می شود.
ستاره که در فرانسوی astre در انگلیسی star و در آلمانی Stern نوشته می شود.
Esther نیز که نام زن در این کشورها است به همان معنی ستاره می باشد.
برخی دیگر از نام های زنان در این کشور ها نیز فارسی است، مانند :
Roxane که از واژه ی فارسی رخشان به معنی درخشنده می باشد و در فارسی نیز به همین معنی برای نام زنان « روشنک» وجود دارد.
Jasmine که از واژه ی فارسی یاسمن و نام گلی است
Lila که از واژه ی فارسی لِیلاکه به معنی یاس بنفش رنگ است.
Ava که از واژه ی فارسی آوا به معنی صدا یا آب است . مانند آوا گاردنر
<\/h2>
واردات : <\/h2>
این چند واژه نمونه های خاصی هستند و بدیهی است واژه هایی مثا کامپیوتر ، کابل ، کنکور و ... در ذهن فارسی کما کان بوی غربت را می دهند :
هشلهف : مردم برای بیان این نظر که واگفت ( تلفظ ) برخی از واژه ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می تواند نازیبا و نچسب باشد، جمله ی انگلیسی I shall have ( به معنی من خواهم داشت ) را به مسخره هشلهف خوانده اند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است ! و اکنون دیگر این واژه ی مسخره آمیز را برای هر واژه یا عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز ( چه فارسی و چه بیگانه ) به کار می برند.
چُسان فُسان : از واژه ی روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.
زِ پرتی : وازه ی روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاق ها ی روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می افتاد دیگران می گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.
شِر و وِر : از واژه ی فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.
فاستونی : پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون Boston در امریکا بافته شده است و باستونی می گفته اند.
اسکناس : از واژه ی روسی Assignatsia که خود از واژه ی فرانسوی Assignat به معنی برگه ی دارای ضمانت گرفته شده است.
فکسنی : از واژه ی روسی Fkussni به معنی با مزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه یعنی به معنی بی خود و مزخرف به کار برده شده است
لگوری ( دگوری هم می گویند) : یادگار سربازخانه های ایران در دوران تصدی سوئدی ها است که به زبان آلمانی به فاحشه ی کم بها یا فاحشه ی نظامی می گفتند : Lagerhure .
نخاله : یادگار سربازخانه های قزاق های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ می گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده اند.
گرد آورنده : مریم امامی
طبقه بندی: ادبی
- گرگها جهت توبه خود را به دره می انداختند.
- وقتی تو از عشق حرف می زنی می شود به وضوح جمع نقیضین را دید.
- شماره تلفنت زیباترین عدد دنیاست.
- گرمای دستانم را حس کرد، چشمان قرمزم را دید، تپش صدای قلبم را شنید... دکترگفت: باید زودتر می آمدی.
- با نمک پاش شورش را درآوردم.
- بخش تزریقات به بیماران سر سوزنی توجه می کند.
- زمان مردم را به طرف ملک الموت هل می دهد.
- نانواها پژو آردی سوار می شوند.
- فروشنده ساعت اخلاق گرا بین ساعتهای مردانه و زنانه را جدا کرده بود.
- مامور ثبت احوال آن قدر از حجم زیاد کار ثبت تولد و مرگ گفت که از خودکشی منصرف شدم.
- جوجه تیغی کاکتوس حیوانات است.
- در موبایلش حتی یک بلوتوث غیر اخلاقی ندیدم. موبایلش 1600 بود.
- بعضی سلام کردنها، آدم را مشتاق خداحافظی می کند.
- وقتی خودم را در آینه می بینم، آرزو می کنم کاش آینه فتوشاپ داشت.
******************
- کمربند ایمنی دست و پای عزراییل را میبندد.
- جاده ناهموار راننده عجول را دست میاندازد.
- جاده در اولین پیچ رانده ناشی را دور میزند.
- دستانداز به سرعت اتوموبیل گیر میهد.
- از روی پل عابرپیاده عرض خیابان را به طول عمرم اضافه میکنم.
اولی :مهدی محمدی/ دومی :مهدی فرج الهی (سر به هوا)
طبقه بندی: ادبی
1. این بستگى دارد به...
یعنى: جواب سوال شما را نمى دانم!
2. این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسى فهمیده شد.
یعنى: این موضوع را بطور تصادفى فهمیدم!
3. نحوه عمل سیستم بسیار جالب و دقیق است.
یعنى: سیستم کار مى کند و این براى ما تعجب انگیز است!
4. کاملا انجام شده
یعنى: تنها راجع به 10 درصد کار برنامه ریزى شده!
5. ما تصحیحاتى روى سیستم انجام دادیم تا آن را ارتقا دهیم.
یعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع کرده ایم!
6. پروژه به دلیل بعضى مشکلات دیده نشده، کمى از برنامه ریزى عقب است.
یعنى: تاکنون روى پروژه دیگرى کار مى کردیم!
7. ما پیش بینی مى کنیم...
یعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود!
8. این موضوع مستند نشده...
یعنى: تاکنون کسى از اعضا تیم پروژه به این موضوع فکر نکرده است!
9. پروژه طورى طراحى شده که کاملا سیستم بدون نقص کار مى کند.
یعنى: هرگونه مشکلات بعدى ناشى از عملکرد غلط اپراتورها است!
10. تمام انتخاب اولیه به کنار گذاشته شد.
یعنى: تنها فردى که این موضوع را مى فهمید از تیم خارج شده است!
11. کل کوشش ما براى این است که مشترى راضى شود.
یعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبیم که هر چه که به مشترى بدهیم راضى مى شود!
12. تحویل پروژه براى فصل آخر سال آینده پیش بینى شده است.
یعنى: که تا آن زمان ما مى توانیم مقصر تاخیر در اجراى پروژه را کسى از میان تیم کارفرما پیدا کنیم!
13. روى چند انتخاب به طور هم زمان در حال کار هستیم.
یعنى: هنوز تصمیم نگرفته ایم چه کنیم!
14. تا چند دقیقه دیگر به این موضوع مى رسیم.
یعنى: فراموشش کنید، الان به اندازه کافى مشکل داریم!
15. حالا ما آماده ایم صحبت هاى شما را بشنویم.
یعنى: شما هر چه مى خواهید صحبت کنید که البته تاثیرى در کارى که ما انجام خواهیم داد ندارد!
16. به علت اهمیت تئورى و عملى این موضوع...
یعنى: به علت علاقه من به این موضوع!
17. سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند.
یعنى: طبیعتا بقیه نمونه ها واجد مشخصاتى که شما باید بعد از مطالعه به آن برسید، نبوده اند!
18. بقیه نتایج در گزارش بعدى ارائه مى شود.
یعنى: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد!
19. ثابت شده که ...
یعنى: من فکر می کنم که ...!
20. این صحبت شما تا اندازه اى صحیح است.
یعنى: از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!
21. در این مورد طبق استاندارد عمل خواهیم کرد.
یعنى: از جزئیات کار اصلا اطلاع نداریم!
طبقه بندی: ادبی
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
دکتر علی شریعتی
طبقه بندی: ادبی
داس دردست،
کنارساقههای پراکنده برنج خفته بود؛
سینه اش برهنه،
و موهای پیچیده سرش درانبوه شن فرو رفته بود.
درسایه مه آلود خواب،
دوباره زاد و بوم خویش را درخواب میدید.
درون دورنمای پهناورخواب
دید که رود « نیجریه» با عظمت روان است؛
و بار دیگرخود را پادشاهی یافت،
که درجلگه ای به زیردرختان خرما میخرامید؛
وصدای زنگ کاروانی که ازکوه سرازیر بود
بگوشش می رسید.
باردیگر، ملکه سیه چشم خویش را دید
که درمیان کودکانش ایستاده؛
کودکان خود را دید که بگردنش آویخته، دستهایش را گرفته،
وصورتش را غرق بوسه ساخته اند.
اشکی ازپلک خفته اش بیرون زد،
وبر شن فرو افتاد.
آنگاه با تندی شگفت آوری،
برکرانه رود « نیجریه» اسب میتاخت؛
خنگی باستام ولگام زرین،
که بهرخیز که برمیداشت،
نیام پولادین شمشیرش بر تهیگاه آن میخورد
وصدای چکاچاک جنگجویانه ای از آن برمی خاست.
درپیشاپیش وی درنانی چند
چون پرچم خونین درپرواز بودند،
واو ازبام تا شام پرواز آنها را
درجلگه ای پهناور که تمرهندی درآن میروید،
دنبال میکرد تا آنکه بام کلبههای «کفر»
وکرانه اقیانوس مواج درجلوش آشکار میشد.
شب هنگام که شیرنعره میزد،
وکفتار مینالید،
وآنگاه که وی برکنار جویبار پنهان ازنظر
می تاخت و به نیزار میزد؛
اسب آبی مانند طبلی با عظمت از پیشش میگریخت
ودر رویای پیروزمندانه اش ناپدید میشد.
وجنگل با هزاران زبان
نوای آزادی میسرود؛
وتند باد بیابان با صدائی آزاد و وحشی،
چنان فریاد میزد،
که وی درخواب تکان خورد
وبر شادمانی پرخروش آنان لبخند زد.
اکنون دیگر درد تازیانه برده بان،
وگرمای آفتاب را حس نمی کرد؛
زیرا مرگ سرزمین خواب را بروی روشن کرده بود؛
وکالبدبیجانش که روح، آنرا شکسته و بدور افکنده بود،
فرسوده وپای بند زنجیر
درگوشه ای افتاده بود
صادق چوبک
طبقه بندی: ادبی
لبخند
در تاریخ آوردهاند که: وقتی حاج میرزا آقاسی وزیر محمد شاه قاجار به حفر قناتی امر داده بود، روزی که به بازدید چاهها رفت، مقنی اظهار داشت که کندن قنات در اینجا بیحاصل است، چه اینکه این زمین آب ندارد. حاج میرزا آقاسی در جوابش گفت:
«آب برای من ندارد، نان که برای تو دارد!!»
***
قاضی از دزدی پرسید: اینهمه سرقتها را تنهایی میکردی یا شریک هم داشتی؟
گفت: تنها بودم. مگر در این زمانه، آدم درستکار هم پیدا میشود که به شرکت انتخاب کنم.
***
شخصی از دیگری پرسید: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی در چه سالی وفات یافت؟
پاسخ داد: مرگ آن جناب در سالهای 690 تا 694 هجری قمری اتفاق افتاده است. گفت: پس معلوم میشود آن بیچاره چهار سال تمام جان میکنده است!
***
مؤذنی بانگ میگفت و میدوید، پرسیدند که چرا میدوی، گفت: میگویند که آواز تو از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
***
امیری
اسبی لاغر و مردنی را به مردی بخشید. اسب به اندازهای لاغر بود که تا منزل رسید، مرد. آن مرد نامهای به این شرح به امیر نوشته و فرستاد: «یا امیر اسبی که به من اعطاء نمودی. سریعترین اسب جهان بود، چون فاصله دنیا و آخرت را در یک ساعت طی نمود.»***
منصور خلیفه، عربی شامی را گفت چرا شکر حق سبحانه را بجای نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام طاعون از میان شما دفع شدست، عرب گفت: حق سبحانه از آن عادلتر است که دو بلا بر ما گمارد.
***
جمعی عوام نزد حاکم شکایت فرماندار ولایت خود را کردند. حاکم گفت: هر عضو از اعضای او به عدالت و انصاف موصوف و گواه است، چطور از او شکایت دارید؟! ظریفی گفت: حال که چنین است، پس هر یک از اعضای او را به ولایتی فرست تا عدالت او همه گیر شود!
***
شخصی دعوی پیغمبری کرد، از وی معجزه خواستند، گفت: به درخت میگویم، پیش میآید! او را نزد درختی آوردند، هر چه به درخت گفت: پیش بیا، سخن نشنید و پیش نیامد. گفت: الحال که او پیش نمیآید، من به نزد او میروم زیرا که پیغمبران را تکبری نیست.
***
روزی پنج تن نزد شاطر عباس صبوحی آمدند و گفتند: هر کدام از ما کلمهای میگوید، با مجموع کلمات شما شعری بسرائید.
اولی گفت: ترنج. دومی: نردبان . سومی: چراغ. چهارمی: باد. پنجمی: غربال. شاطر عباس فی البدیهه این بیت را با کلمات مذکور ساخت:
ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال
چراغ بر لب باد است و آب در غربال
***
کودکی کنار آب نان میخورد، ناگاه تصویر خویش در آب دید نان بیانداخت و نزد پدر آمد و گفت: پدر جان نانم را کسی کنار آب ربود، پدر همراهش کنار آب آمد و در آب نگریست و گفت: شرم نمیکنی با این ریش سفید نان فرزندم را میربائی؟
گلشن لطائف
طبقه بندی: لطیفه
تاجر
تاجری پسرش را برای آموختن « راز خوشبختی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بودآنجا زندگی می کرد بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .
ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده شده بود .خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که « راز خوشبختی» را برایش فاش کند .
پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت .
مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟
آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن ان کرده است دیدید ؟
آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .
تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس .
آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .
در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست.
او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد.
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد
خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آنوقت مرد خردمند به او گفت :
تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست؛ راز خوشبختی اینست که :
«همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.
گزیده ای ازکتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
رمز دوستی
دو دوست
نویسند: سیمون فردریک
طبقه بندی: راز
قسمت سوم(پایانی)
قایق آرام به راه خود ادامه میداد: فکر نمیکنم به کدام طرف زیاد اهمّیّتی داشته باشد. مانوئل بعد از اینکه از خواندن ترانهاش فارغ شد گفت: «بچّه که بودم مورچهها را وسط یک لگن پر آب میانداختم تا دست و پا بزنند. حالا میفهمم که آنها چه رنجی را تحمّل میکردند.»
هکتور با خود فکر کرد: «چه عجب, مانوئل هم گاه حرفهای آدمیزادی میزند.»
امّا گفت: «مزخرف نگویید, آنها دست و پا میزدند, ولی ما دست و پا نمیزنیم.»
مانوئل متفکّرانه گفت: «آنها دست و پا میزدند و ما پارو میزنیم. فکر نمیکنم با هم تفاوتی داشته باشند!»
هکتور با خود فکر کرد که این ژست فیلسوفانه به مانوئل نمیآید و بلند گفت: «مورچه ها موجودات ناتوانی هستند.»
نفهمید که چرا این را گفت و چه ربطی داشت. مانوئل جواب داد: «ما هم همین طور.»
هکتور حسّ پارو زدن را از دست داد. پاروها را بیرون آورد و داخل قایق گذاشت. مانوئل, نیم ساعتی میشد که به شدّت باهوش شده بود, پس گفت: «چه طور شد؟ نکند با من موافقید که پارو نمیزنید؟!»
هکتور خیلی مصنوعی بازوانش را مالید و گفت: «خیر, دستانم خسته شده است, میخواهم کمی استراحت کنم.»
مانوئل گفت:«می خواهید من پارو بزنم؟»
بعد خود جواب داد: «مگر فرقی هم میکند؟!»
و هکتور برای اینکه موضوع را عوض کند گفت: «عجب دریای بزرگی است, من هوس آب پرتقال کردهام.»
آفتاب به شدّت میتابید. پوست آنها زیر گرما برشته میشد. هیچ وسیلهای برای فرار از گرما نبود. ساعتی بعد مانوئل که بیطاقت شده بود گفت: «مسخره است. این همه آب وجود دارد و ما تشنه هستیم.»
هکتور تنها به یک نگاه بسنده کرد. مانوئل ادامه داد: «مسخره است, انگار خورشیدِ اینجا, از همة دنیا گرمتر است.»
هکتور بیشتر برای اینکه حرفی زده باشد گفت: «دوست عزیز, در واقع همه چیز مسخره است. تشنگی ما, این قایق, خودِ ما دو نفر, این دریا و تقریباً هر چیزی که میبینیم.»
مانوئل
که اعصاب به هم ریختهاش بدجوری صورتش را شکل میداد اعتراض کنان گفت: «دیگر تحمّل ندارم میخواهم خودم را بُکُشم.»بعد شروع کرد به در آوردن کفشهایش. هکتور پرسید: «ببینم این را جدّی میگویید؟» مانوئل مصمّم جواب داد: «دلیلی وجود دارد که فکر کنید شوخی میکنم؟»
هکتور شانه هایش را بالا انداخت و بیتفاوت گفت: «فکر نمیکنم راه حلّ مناسبی را پیدا کرده باشید!»
مانوئل از جا بلند شد. به عمق آب نگاه ناامیدانهای کرد و گفت: «من دارم میروم, بدرود دوست عزیز».
هکتور ترسید. مانوئل واقعا داشت خودکشی میکرد, خیلی جدّی شده بود و صورتش حالت عجیبی پیدا کرده بود. هکتور به مذهب اعتقادی نداشت اما در آن لحظه فضا را به شدّت روحانی حس کرد. هم مانوئل را به خاطر این شجاعتش تحسین میکرد و هم نمیخواست او برود. با خودش گفت: «تو مرد بسیار شجاعی هستی, این کارت غرورآفرین است». امّا به مانوئل با لکنت ناشی از ترس گفت: «می ... میشود... نروید؟»
و بعد برای اینکه ترسش را توجیه کند ادامه داد: «من به شدت تنها میشوم.»
مانوئل با صدایی که خشن شده بود گفت: «ما الآن هم تنها هستیم دوست من, ممکن است صد نفر هم, در یک جا گرد هم بیایند و باز تنها باشند.»
بعد از گفتن این جمله به لبة قایق رفت و آمادة پریدن شد. هکتور التماسکنان گفت: «خواهش میکنم, به خاطر من این کار را نکنید.»
در این لحظه مانوئل خندة بلندی سر داد, بسیار بلند. ناگهان آن فضای رمانتیک محو شد. هکتور حس کرد که روحانیت غرق شده است با تعجّب شدید و چشمان گشاد شده پرسید: «چه شد؟ به چه میخندید؟».
مانوئل نشست, درحالیکه از خندة شدید درچشمانش اشک جمع شده بود. شروع به پوشیدن کفشهایش کرد و گفت: «واقعا فکر کردید من آنقدر نادانم که خود را درون دریا بیندازم! نه, نه, من هیچ وقت چنین حماقتی نمیکنم. راستش را بخواهد من اصلاً شنا بلد نیستم» و باز شروع کرد به قاه قاه خندیدن. هکتور به شدت عصبانی شده بود قیافهاش شبیه آدمهایی بود که در قمار باختهاند, البته مانوئل توصیف دیگری را میپسندید: «چهرهتان شبیه یک تابلوی کوبیسم شده است» و باز شروع به خندیدن کرد.
هکتور در دل گفت: «خوب شد خودش را نکُشت».
امّا مانوئل شنید: «احمقِ بیشعور!»
مانوئل
: «با من هستید؟».هکتور: «نه خیر, با آن مرغ دریایی بودم.»
مانوئل: «خوب است.»
هکتور دوباره پاروها را به دست گرفت و آنها را در آب انداخت. عرق پیشانیاش را با بازو پاک کرد و بعد به آسمان خیره شد که تا بینهایت ادامه داشت و به دریا که آن هم تا بینهایت ادامه داشت. هکتور بعد از آنکه کمی عصبانیّتش فروکش کرد به مانوئل نگاه انداخت و آشتیجویانه گفت: «من تشنه هستم.»
مانوئل جواب داد: «من گرسنه هستم.»
«یعنی تشنهتان نیست.»
«چرا؟ امّا ....»
اشکان حسینزاده
قسمت دوم :
صبح روز سوم، ابتدا هکتور از خواب بیدار شد، یعنی راستش را بخواهد بیدارش کردند. یعنی یک پرنده بیدارش کرد. بپرسید چه طوری حالتان بد میشود. فقط کافیست بدانید که چیزی بر صورت هکتور افتاد. هکتور از خواب بیدار شد. هنوز حواسش سرجایش نیامده بود, با چشمانی نیمه باز دستی به صورتش کشید و بعد به آن نگاه کرد. مثل اینکه کم کم متوجه شده باشد نشست و گفت: گندت بزند.
نمیخواهم بگویم چرا، امّا به دلایلی مجبور شد چند تُف در دریا بیندازد و دهانش را با آب دریا بشوید. مانوئل هم بیدار شد و به هکتور که داشت دهانش را میشست گفت: «تُفهایتان چه صدای بلندی دارند»
هکتور گفت: «پرندة احمق»
مانوئل گفت: «با من هستید؟»
هکتور گفت: «نه احمق»
وقتی چهرة هکتور به حالت عادی برگشت, دید که چهرة مانوئل غیر عادی شده, فهمید که از او رنجیده است. برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت: «راحت خوابیدید؟»
مانوئل بدون آنکه حالت چهرهاش تغییر کند گفت: «بله.» بعد ناگهان لبخندی زد, ناراحتی به کل از چهرهاش رفت و با خوشحالی و شعف گفت: «یک خواب خوب دیدم، خواب دیدم در یک مکان زیبا آتشبازی راه انداختهاند.»
دستها را جلوی سینه به هم گره زد و در حالیکه به دور دستهایی بالای سر هکتور نگاه میکرد ادامه داد: «چه شکلهای قشنگی در آسمان درست میشد, با رنگهای مختلف, با صداهای بلند.»
هکتور
به این موضوع فکر میکرد که ژست مانوئل به درد فیلمهای رمانتیک دسته چندم میخورد. با این حال پرسید: «خُب بعد چه شد؟».به ناگاه آن لبخند بزرگ از صورت مانوئل حذف شد. در حالیکه جای نشستن خود را درست میکرد گفت: «هیچی, از خواب بیدار شدم و دیدم آن صداها که باعث دیدن خوابم شده بودند صدای تُفهای شما بود.»
حالا نوبت هکتور بود که چهرهاش در هم برود. پس هر دو سکوت کردند. مدّتی نسبتا طولانی به سکوت گذشت. هکتور آرام پارو میزد تا اینکه بالاخره مانوئل به حرف آمد: «من فکر میکنم که ما داریم دور خود میچرخیم.»
هکتور با نگاه معنادار با کمی چاشنی خشونت گفت: «ببینم, درختها برایتان آشنا هستند یا سنگها؟»
مانوئل کاملاً جدّی و در حالیکه با دقّت به اطراف نگاه میکرد گفت: «این را حسّ ششم ام به من میگوید.»
نگاه هکتور بسیار مزدهدار شد. با خودش گفت: «همین پنج حسّ حیوانی تو درست کار نمیکند, آن وقت از حسّ ششم خود میگویی؟»
امّا مانوئل این را نشنید, بلکه شنید: «من راست دست هستم, پس طبیعی است که دست راست من کمی قویتر باشد, در نتیجه امکان دارد که کمی به چپ منحرف بشویم, که فکر نمیکنم در نهایت تفاوتی داشته باشد.»
مانوئل در دلش گفت: «مگر تو فکر هم میکنی؟» امّا به هکتور گفت: «عجب دریای بزرگی است من هوس آب پرتقال کردهام.»
هکتور گفت: «کاش آن پرنده به جای چیز به طرفم تخم مرغ پرتاب میکرد.»
امّا هکتور شنید: «تخم مرغ مال مرغ و خروس است. نه مال پرندة دریایی.»
هکتور گفت: «به پرندة دریایی, مرغ دریایی میگویند. به تخمش هم اختصاراً, تخم مرغ میگویند, چون کسی نمیگوید «تخم مرغ دریایی.»
مانوئل جواب داد: «بالاخره باید معلوم شود که منظور ما از تخم مرغ کدامش بوده است.»
هکتور گفت: «قطعاً تخم مرغی که وسط دریا از آسمان بیفتد تخم مرغ عادی نخواهد بود».
مانوئل با شیطنت گفت: «کدام عادی نخواهد بود؟ منظورتان تخم متعلّق به یک مرغ عادی است یا تخم عادی یک مرغ؟»
هکتور
که درست متوجه نشده بود گفت: «مگر من چه گفتم؟»مانوئل یک ابروی خود را بالا داد و گفت: «حرفتان دو پهلو بود.»
هکتور عصبانی گفت: «حالا چه فرقی میکند. ببینید شما معلم انشا هستید؟»
مانوئل با صدایی پرهیجان و با حالتی پیروزمندانه گفت: «وسط فضا هم که باشید باید مثل آدم حرف بزنید.»
بعد شروع کرد به قاه قاه خندیدن. هکتور که در نگاهش عصبانیت موج میزد با خود گفت: «آدم کینهای!» امّا تنها به یک آهِ قابل شنیدن قناعت کرد. مانوئل که از پیروزی خود بسیار خرسند بود شروع کرد به زمزمه کردن ترانهای عامیانه. و هکتور با خود فکر کرد: «عجب دریای بزرگی است, من هوس آب پرتقال کردهام.»
ادامه دارد...
اشکان حسینزاده
یک دریای بزرگ فرض کنید. خیلی بزرگ. اسمش زیاد مهم نیست، چون در نهایت فرقی نمیکند. فرض کنید یک قایق درست وسط این دریا قرار دارد. نوع قایق زیاد مهم نیست، صرفاً کافیست بدانید که یک قایق پارویی است. خب تا اینجا که مشکلی نبود؟ بسیار عالی؛ حالا باید به ذهنتان فشار بیشتری بیاورید. فرض کنید دو نفر توی این قایق هستند. اسم آنها مهم نیست، اما برای اینکه بتوانید آنها را از هم تشخیص دهید اسم یکی را «هِکتور» و دیگری را «مانوئل» میگذارم. فرض کنید کشتی آنها روز قبل غرق شده و این دو نفر بدون آب و غذا و قطب نما و خلاصه هرچه که برای زنده ماندن لازم است، روی دریای بیکران سرگردان هستند. اینکه کشتی آنها چگونه و کجا غرق شد، اصلاً مهم نیست دوست عزیز! در واقع هیچ چیزی مهم نیست. من فقط کنجکاو شدم که ببینم آنها برای نجات خود چه کار میکنند. چون به هیچوجه قرار نیست کسی به کمک آنها بیاید. این صرفاً یک فرض است.
هکتور: «من تشنه هستم».
مانوئل: «من گرسنه هستم.»
هکتور: «یعنی تشنهتان نیست؟!»
مانوئل: «چرا! اما گرسنه هم هستم.»
هکتور: «اما من گفتم که تشنه هستم. شما فقط باید میگفتید: من هم همینطور.
مانوئل: «ببینم، شما معلم انشا هستید؟ وسط این دریا غلط انشایی میگیرید؟»
هکتور: «مزخرف نگویید، وسط فضا هم که باشید باید مثل آدم حرف بزنید.»
مانوئل بیتفاوت گفت: «این هم حرفی است»
و ادامه داد: «عجب دریای بزرگی است؛ من هوس آب پرتقال کردهام».
هکتور بسیار آرام پارو میزد. در واقع بیشتر شبیه یک قایق سواری تفریحی بود. مانوئل هم این موضوع را متوجه شد چون پرسید: «ببینم، این طور پارو زدن از زمان قایقسواری با نامزدتان به یادگار مانده؟»
هکتور فقط مثل یک جغد نگاه میکرد. البته مانوئل با من همعقیده نبود بنابراین پرسید:
«وقت قایق سواری با نامزدتان او را هم همینطور مثل یک بز نگاه میکردید؟»
هکتور: «صحبت نامزدی شد یاد همسرم افتادم. او الآن بدون من چه کار میکند؟»
مانوئل ژست وکلا را هنگامی که در دادگاه در حال دفاع هستند، به خود گرفت و بعد از سرفهای نمایشی گفت: «تا آنجا که من اطلاع دارم، همسر شما سه ماه پیش طلاق گرفتهاند.»
هکتور آهی از سر افسوس کشید و گفت: «چه خوب یادتان هست!»
پاروها را که مدتی در آب سرگردان کرده بود، بیرون آورد و در داخل قایق گذاشت. نگاه به افق بیانتها و بعد نگاهی به آسمان کرد. طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: «عجب دریای بزرگی است، من هوس آب پرتقال کردهام.»
مانوئل
پرسید: «می خواهید من پارو بزنم؟»هکتور جواب داد: «مگر فرقی هم میکند؟»
مانوئل شانههایش را بالا انداخت. بعد از مدتی که بین هم سکوت رد و بدل کردند گفت: «من موجهای بلند دریا را دوست دارم. این دریا چرا موج ندارد؟»
هکتور نگاه رقتباری را حوالة مانوئل کرد و پرسید: «واقعاً فکر نمیکنید اگر موج بلند بیاید جای ما قعر دریا خواهد بود؟»
چون این سؤال برای شنیدن جوابی مطرح نشده بود، مانوئل هم جوابی نداد.
روز دوم هم بسیار ساده تمام شد. درست مثل همة روزهای دیگر.
ادامه دارد...
طبقه بندی: ادبی