سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد

ساقی بیار باده که این نیز بگذرد

ای دل به سردمهری دوران صبور باش

کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد

دل ها به سینه گم شود از دستبرد عشق

هر جا بدان جمال دلاویز بگذرد

بیند چو ابر گریه کنان در رهم ولیک

از من چو برق خنده زنان تیز بگذرد

شب چون زکوی او گذرم با نثار اشک

گویی ز باغ ابر گهرریز بگذرد

سوی من آرد ای گل نورسته بوی تو

هرگه صبا به گلبن نوخیز بگذرد

داغم،ز بخت غیر ولی جای رشک نیست

کز ما گذشتیار و از او نیز بگذرد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 بهمن 20 توسط صادق | نظر

غیرت زهره بود عارض چون مشتریش

گشته خلقی چو من سوخته دل مشتریش

پریش زاده و حوریش بپرورده به ناز

زهره آموخته،افسونگری و دلبریش

از بت آذریش،فرق بنتوانی داد

نه عجب سجده برم گر چو بت آذریش

از می احمریم مست کند افزون تر

گر بببوسم لب همرنگ می احمریش

چنبری گشت مرا از غم و انده، بالای

در فراق سر زلف سیه چنبریش

سوسن تازه دمیده از رخ چون برگ گلش

سنبل سوده بود گرد دو لاله ی طریش

عنبر و غالیه زانگشت،به بوی هموار

کاوی ار یک ره،جعد سیه عنبریش

با چنان ابروی خونریز چه خوان؟خوانم

آهوی شیرشکار و صنم لشکریش

با چنان خوی دلازار چه گویم؟گویم

آیت جور و خداوند ستم گستریش

دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک

شکوه بر شه برم از دزدی و غارتگریش

شاه دین،خواجه ی لولاک، محمد که دو کون

بر میان بسته چو جوزا، کمر چاکریش

سرور عالم و خواجه ی دو جهان آن که خدای

کرده فرقان مبین معجز پیغمبریش

بنده ی درگه،هم ثابت و هم سیارش

تابع فرمان،هم زهره وهم مشتریش

هر سری حلقه ی فرمانبریش کرد به گوش

چرخ در گوش کند حلقه ی فرمانبریش

شعر من گر شده جان پرور و شیرین نه عجب

این همه یافتم از یمن ثناگستریش

تا شود باغ چو بتخانه ی چین فصل بهار

تا کند ویران، بیداد مه آذریش

مر عدویش را از بزم جهان بهره ملال

پر ز خون باد قدح،جای می احمریش

مر محبتش را دوران فلک باد به کام

همه شب خفته در آغوش بتی چون پریش





طبقه بندی: شعر،  پیامبر(ص)،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 بهمن 12 توسط صادق | نظر

ای تازه گل از عاشق ناشاد بکن یاد

وز آنکه ز یادش نروی یاد بکن یاد

زان مرغ اسیری که به کنج قفس از ضعف

بسته است لب از ناله و فریاد بکن یاد

ای بسته ز غوغای رقیبان ره کویت

از آنکه دل اول به رهت داد بکن یاد

ای برق که هنگامه ی یاران به تو گرم است

از سوخته ی آتش بیداد بکن یاد

از چشم اسیری چو به پای تو فتد اشک

زان بنده که از چشم تو افتاد بکن یاد

با شمع چو جانبازی پروانه ببینی

زان کشته که در پای تو جان داد بکن یاد

تا خنده ی شیرین نرباید دلت از دست

از تلخی جان کندن فرهاد بکن یاد

سنگی چو به بال تو زند دست حوادث

ای مرغ اسیر از دل صیاد بکن یاد

یک عمر ((رهی)) سوخت به امید وصالت

یک بار از آن عاشق ناشاد بکن یاد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 بهمن 7 توسط صادق | نظر بدهید
کربلا

بنازم آنکه دایم گفتگوی کربلا دارد

دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد

دلش چون کربلا کوی حسین است و نمی‏داند

که همچون دوردستان آروزی کربلا دارد

به یاد کاروان اربعینی با گریه می‏گوید

به هر جا هست زینب رو به سوی کربلا دارد

اگر چه برده از این سر زمین آخر دلی پرخون

ولی دلبستگی از جان به کوی کربلا دارد

به یاد آن لب تشنه هنوز این عاشق خسته

به کف جامی‏لبالب از سبوی کربلا دارد

اگر دست قضا مانع شد از رفتن به پابوسش

همی بوسیم خاکی را که بوی کربلا دارد

 

شاعر: عبدالعلی نگارنده

از تبیان





طبقه بندی: شعر،  اربعین،  ادبی،  کربلا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 بهمن 4 توسط صادق | نظر بدهید

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد

چون خواب که از دیده ی بیمار گریزد

در دام تو یک شب،دلم از ناله نیاسود

آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست

سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله ی دل،خواب ندارم

راحت به شب از چشم پرستار گریزد

دیوار ، ندانم شود از گریه ی من پست؟

یا از من مسکین، در دیوار گریزد

ای دوست بیازار مرا،هر چه توانی

دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش ((رهی)) ناله مکن در بر آن شوخ

ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

 

رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 دی 30 توسط صادق | نظر

یه شعر زیبا از رهی معیری

قدر اشکم ، چشم خون پالا نمی داند که چیست؟

قیمت در و گهر، دریا نمی داند که چیست؟

امشبم تا جان به تن باقی است شاد از وصل کن

گر فرا آید اجل، فردا نمی داند که چیست؟

ای سرشک ناامیدی عقده ی دل باز کن

جز تو کس تدبیر کار ما نمی داند که چیست؟

نوگل خندان ما از اشک عاشق فارغ است

مست عشرت گریه ی مینا نمی داند که چیست؟

طفل را اندیشه ی فردای سختی نیست نیست

طالب دنیا غم عقبی نمی داند که چیست؟

کنج محنت خانه ی غم،شد بهار عمر طی

لاله ی ما، دامن صحرا نمی داند که چیست؟

دشمنان را سوخت دل بر ناله ی جان سوز من

حال ما، می داند آن مه یا نمی داند که چیست؟

حال زار ما که باید یار ما داند ((رهی))

خلق می دانند و او تنها نمی داند که چیست؟





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 دی 20 توسط صادق | نظر

آن درد کدام است؟ که درمان شدنی نیست

وآن لطمه کدام است؟ که جبران شدنی نیست

بیمار وطن، این همه از درد چه نالد؟

دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست

آن را که بود در صدد تفرقه ی ما

برگوی، که این جمع پریشان شدنی نیست

هر چند که امروز خوشی، جنس گران است

آن جنس گران چیست؟ که ارزان شدنی نیست

کم گوی که آسان نشود مشکل ملت

آن مشکل کرگ است، که آسان شدنی نیست

بدخواه وطن، بهر تو دلسوز نگردد

زین گرگ بیندیش، که چوپان شدنی نیست

شعر از مرحوم رهی معیری





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  رهی معیری،  وطن
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 دی 12 توسط صادق | نظر بدهید

قدر ما گردون دون همت نمی داند که چیست

لعل را خاک سیه قیمت نمی داند که چیست

آن که در آغوش گرم دوست شب آرد به روز

سوختن در آتس حسرت نمی داند که چیست؟

هر نفس از جنبش زلفی پریشان بوده ایم

خاطر ما رسم جمعیت نمی داند که چیست

بی تو ای آرام جان دل زاری از حد می برد

طفل بی آرام ما طاقت نمی داند که چیست

بر لب من نه لب نوشین که جان بخشم ز شوق

ساغر می قدر این نعمت نمی داند که چیست؟

بر سرای ما نتابد آفتاب وصل دوست

شام درویش،اختر دولت نمی داند که چیست؟

بعد عمری آشنایی،بگذرد دیوانه وار

این غزال شوخ چشم،الفت نمی داند که چیست؟

سفله گر قارون شود چشم طمع از وی مدار

رسم مردی،چرخ دون همت نمی داند که چیست؟

ساغر ما همچو گل از خون دل رنگین بود

این قدح رنگ می عشرت نمی داند که چیست؟

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

پهلوی ما،بستر راحت نمی داند که چیست؟

قدر یاران چون روند از چشم هم روشن شود

در جهان کس قیمت صحبت نمی داند که چیست؟

چون ((رهی))گوهر به دامن بارد از اشک دریغ

هر که قدر گوهر فرصت نمی داند که چیست؟

 





طبقه بندی: ارزش،  شعر،  ادبی،  رهی،  معیری،  لعل
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 دی 8 توسط صادق | نظر بدهید

ساقیا، در ساغر هستی شراب ناب نیست

وانچه در جام شفق بینی، بجز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده ی وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست

شب ز آه آتشین ، یکدم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده، جای خواب نیست

مردم چشمم، فرومانده ست در دریای اشک

مور را، پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا، ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را، اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل، از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا، تهی از لاله ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم، وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی، سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد، ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی ((رهی)) در ملک عشق؟

موج را آسودگی در بحر بی پایان نیست

 

شعر از مرحوم رهی معیری





طبقه بندی: عشق،  شعر،  ادبی،  رهی معیری،  شوق
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 آذر 10 توسط صادق | نظر
ویژه عید غدیر خم

یکی گوید سراپا عیب دارم

یکی گوید زبان از غیب دارم

 

نمی دانم که هستم هرچه هستم

قلم چون تیغ می رقصد به دستم

 

نه دِئبـِل نه فَرَزدَق نه کُمِیتَم

ولیکن خاک پای اهل بیتم

 

الا ساقی مستان ولایت

بهار بی زمستان ولایت

 

از آن جامی که دادی کربلا را

بنوشان این خراب مبتلا را

 

چنان مستم کن از یکتا پرستی

که از آهم بسوزد ملک هستی

 

هزاران راز را در من نهفتی

ولی در گوش من اینگونه گفتی

 

زاحمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندرین یک میم غرق است

 

یقینا میم احمد میم مستیست

که سرمست ازجمالش چشم هستیست

 

زاحمد هر دو عالم آبرو یافت

دمی خندیدو هستی رنگ وبو یافت

 

اگر احمد نبود آدم کجابود

خدا را آیه ای محکم کجا بود

 

چه می پرسند کین احمد کدام است

که ذکرش لذت شُرب مدام است

 

همان احمدکه آوازش بهار است

دلیل خلقت لیل النهار است

 

همان احمد که فرزند خلیل است

قیام بت شکن هارادلیل است

 

همان احمدکه ستارُالعیوب است

دلیل راه و علّامُ الغیوب است

 

همان احمدکه جامش جام وحی است

به دستش ذوالفقار امر و نهی است

 

همان احمد که ختم الانبیاء شد

جناب کُنتُ کنزاً مخفیا شد

 

همان اوّل که اینجا آخر آمد

همان باطن که برما ظاهرآمد

 

همان احمد که سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محمّد

 

محمد میم و حاء و میم و دال است

تدارک بخش عدل و اعتدال است

 

محمد رحمةٌ للعالمین است

شرافت بخش صد روح الامین است

 

محمد پاک و شفاف و زلال است

که مرآت جمال ذوالجلال است

 

محمد تا نبوت را برانگیخت

ولایت را به کام شیعیان ریخت

 

ولایت باد? غیب و شهود است

کلید مخزن سرّ وجود است

 

محمد با علی روز اخوت

ولایت را گره زد بر نبوت

 

محمد را علی آیینه دار است

نخستین جلوه اش در ذوالفقار است

 

به جز دست علی مشکل گشا کیست

کلیدکُنتُ کنزاًمخفیا کیست

 

کسی دیگر توانایی ندارد

که زخم شیعه را مرهم گذارد

 

غدیر ای باده گردان ولایت

رسولان الهی مبتلایت

 

ندا آمد ز محراب سماوات

به گوش گوشه گیران خرابات

 

رسولی کز غدیر خم ننوشد

ردای سبز بعثت را نپوشد

 

تمام انبیاء ساغر گرفتند

شراب از ساقی کوثر گرفتند

 

علی ساقی رندان بلاکش

بده جامی که می سوزم در آتش

 

مرا آیین? صدق و صفا کن

تجللی گاه نور مصطفی کن

 

" مرحوم آغاسی "

از تبیان





طبقه بندی: شعر،  امام علی(ع)،  غدیر
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 آذر 3 توسط صادق | نظر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.