زنم تا قیمت هر سکه را دید |
بیامد پیشم از مهریه پرسید |
دلم لرزید و گفتم در جوابش |
که قالی خیس شد باید ببخشید |
همه ش از درد دندون ناشکبیم |
برفتم صبحدم پیش طبیبم |
دوتا دندون برایم زود پر کرد |
بجایش کرد خالی هردو جیبم |
خدایا درد مو خیلی گرونه |
رگم مسدوده، قلبم نصفه جونه |
طبیبم گفته یا چک پول رو کن |
و یا پاشو برو غسال خونه |
شنیدم مش حسن ، می گفت یک جا |
که می جویُم موقت همسری را |
به او گفتند کوکب پس چه شد؟ گفت |
که از دیشب گرفته آنفولانزا |
پلو هندی همه ش می پخت لیلی |
که با طارم نبودش هیچ میلی |
به ما می گفت آخه قیمت اون |
خطر داره برای قلب خیلی |
مشخص شد فلات مسکن مهر |
مهیا شد ملات مسکن مهر |
عموجان کاش می شد زنده باشی |
که حل شد مشکلات مسکن مهر |
چه بد میشه اگه فازی نباشه |
کنارم یک پری نازی نباشه |
دو ترم دیگه دارم کاش می شد |
که حرفی از جداسازی نباشه |
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: طنز
«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»
دانشگاه آزاد است!
همان جا که سخاوت اولین حرف الفبا هست!
و نرخ علم آموزی به نرخ خون بابا هست!
نفس ها نرم!سرها گرم!
حیا خواب و در دیزی ما باز است!
کبوتر….بی کبوتر
از با باز است!
مدیر من جوانمرد من ای فردین تر از فردین
بیا پهلوی من بنشین!
اتاق درس ما بس ناجوانمردانه تنگ است ..آی!
سلامم را تو پاسخ گوی و درب بسته بخت مرا بگشای!
منم من خواهر مردم!
منم من دختری مبهوت و سردرگم!
منم آواره از کرمان و رشت و بهبهان و قم!
نه خر پولم نه خر زورم!
همان معمور(!)معذورم!
بیا گز کن زبانم را نترس از نیش زنبورم!
مدیرا ساقی جیبت تمام هیکلش از قرض می ترسد
و تا هفتاد و هف پشتش ز اسم درس می لرزد!
مدیر مالی! ای آقا
سراغت آمدم تا وام بستانم
که شاید مدرک ریم دام دارام دام دام
بستانم!
چه می گویی چک و سفته….؟!
فریبت می دهد
اینها که می بینی
لباس دختر دخترعموی مادر همسایه مان حاجی قلی خان است!
و این سرخی دستم یادگاری از یخ حوض "زمستان" است!
«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»
هوا دلگیر،شکم ها سیر، دل ها شیر
پدرها پیر!
وجمعی همچنان با قیمت فردای کشک آلود خود درگیر!
صدایی گر شنیدی می رسد از دور
یقیناً وز وز باد است!
دانشگاه آزاد است
طبقه بندی: طنز
«شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت» |
شنیدم کـه یک لامپ با شمع گفت : |
که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی |
نباشد از این پس تـــــو را مصرفی |
به هر خانه ای پرتــــــو افشان منم |
به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم |
ز " نیرو " مـرا برق ارزانی است |
از آنرو مــــــرا روی نورانی است |
درخشنده چـــــــون اختری روشنم |
منم روشنی بخش شبهــــــــــا منم |
تو خاموش، از هرکجــــا رانده ای |
فــراموش ، در گوشه ای مانده ای |
دگر دوره ی تو به سر آمـده است |
که لامپی چو من در نظر آمده است |
حساب مـن ای شمـع با تو جـداست |
که یک لامپ را با تو بس فرقهاست |
در این بین تا صحبت از فرق رفت |
ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت! |
چــو تاریک شد خانــــه مانند غــار |
سر شمع روشن شد از اضطــــرار |
شنیدم که می گفت با لامپ شمــع: |
که باشد مرا خاطـــــری جمع جمع |
میان من وتــــو بسی فـــرق هست |
که نورمن ازخویش وبی برق هست |
من ازسوختن می شوم پر زنـــــور |
تو از سوختن می شوی سوت وکور |
من از غیــــــر باشد حسابم ســـوا |
تو وابسته ی سیم وپا در هـــــوا ! |
به " نیرو " نباشد بسی اعتمــــاد |
که کس چون تومحتاج " نیرو" مباد! |
ز " نیرو " بود لامپ را کاستی (!) |
به هرلحظه ای کاو دلش خواستی |
از آنرو از این پرتــــــــو گاه گاه |
بیاید مرا خنــــــــــــــده ی قاه قاه! |
نبیند یقینـــــــا ً از این بیش خیــر |
کسی که چو تو متکی شد به غیــر |
چونورم نه از لطف دیگــرکس است |
ازآنرو مـــرا کور سویی بس است... |
علی مهدیقلی زاده
طبقه بندی: طنز
داماد ما قهر است با مامانم اینها |
مدت: دوسال ، علت : دخالت های بی جا |
مامان ما اهل دخا لت نیست اصلا ً |
ور می زند دامادمان این اصغر آقا |
ویروس مادر زن ستیزی دارد ایشان |
بیماریی مسری، شبیه آنفولانزا |
مامان ما خیلی ردیف و با کلاس است |
با نطق هایی واقعاً بسیار شیوا |
قند تمام اهل خانه رفته بالا |
زیرا که شیرین است حرفش چون مربا |
نیش و کنایاتش همه از روی عشق است |
دارد صفایی در بیان طعنه حتی |
می گوید او از روی دلسوزی، نه چیزی |
هر نطق و هر فرمایش و هرایده ای را |
ایشان به عنوان مثا ل ، آن هم مود ب |
می گوید:«ای داماد بی سود و مزایا |
کاشانه ات مانند سمساری است ، ای وای |
این چیزهای کهنه آخر چیست اینجا |
پاشو برو یک توک پا تا مبل سازی |
قسطی بخر یک دست مبل شیک و زیبا |
ماشین تو چیزی به غیر از یک لگن نیست |
باید که باشی در نخ یک ماکسیما |
آپارتمانت هم که مثل لانه مرغ است |
پس زودتر تبدیل کن آن را به ویلا |
هرچند داری کار و باری در اداره |
در فکر شغل دومی هم باش اما |
چون مرد بی پول از نگاه خانواده |
فرقی ندارد با مترسک های صحرا |
خیر و صلاحت را فقط می خواهم ای مرد |
من نیستم اهل دخالت های بی جا» |
حالا قضاوت با شما اینها فضولی است |
داماد تا این حد نمک نشناس آیا |
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: طنز
با زلزله در هراس و در بیم شدیم |
در فکر فرائض و تعالیم شدیم |
گفتیم که فکر آخرت باید بود |
چون رفت ،همان کسی که بودیم شدیم |
***
می گفت دوباره این وری می آیم |
با لرزه و پس لرزه، سری می آیم |
اینبار نشد ، بزودی انشا ء الله |
با ریشتر بیشتری می ایم |
***
گفتند که برق شد گران لرزیدیم |
از قیمت میوه یا که نان لرزیدیم |
ای زلزله کوتاه بیا زیرا ما |
در حد توان و وُسعمان لرزیدیم |
***
هرچند گسل فت و فراوان داریم |
از شوش گرفته تا لویزان داریم |
اما دلمان محکم و قرص است همه |
زیرا که مدیریت بحران داریم |
***
جان پدرت ولم کن ای زلزله جان |
انگار تو هم حال خوشی داری هان |
هی هل نده بیخودی ،که با این اوضاع |
اصلا ،ابدا نمی شود خورد تکان |
***
از کوچه صدای هلهله می آید |
مادر زن من چو چلچه می آید |
فریاد که در خانه و کاشانه ی ما |
روزی دوسه بار زلزله می آید
|
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: طنز
«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»(1) |
موقـع بحث هوو لیک هیاهـــــو می کرد! |
بسکه با فکـــر و خیالات عبث می خوابید |
نصف شب در شکـم آن زنه چاقو می کرد! |
وقتی از رایحه ی عشق سخن می گفتم |
زود پا می شد و تی شرت مرا بو می کرد |
طفلکی مادر مــن آش که می پخت زنم- |
معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو می کرد |
بهـــر او فاخته می دادم و می دیدم شب |
داخل تابـــه به آن سس زده کوکو می کرد! |
آخـــــــر برج کــــه هشتم گرو نه می شد |
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو می کرد |
فیش دریافتــــــــــی بنده از او مخفی بود |
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو می کرد |
دخل یکمـــــــــاه مرا می زد و ظرف یکروز |
خـــرج مانیکــــــــور و میزامپلی مو می کرد |
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش |
آب می زد بــــــــــه ته جیبم و جارو می کرد |
هر زنی غیر خودش عنتــــر و اکبیری بود |
شخص «جینا...» را تشبیه به «...لولو» می کرد! |
مثل آن کارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو |
بوالعجب شعبده ای بــا چش و ابرو می کرد |
دکتر تغذیه ای داشت که ماهی صد چوق |
می گرفت از مــــن و تقدیم به یارو می کرد |
صد گرم چونکه بر آن اسکلت افزون می شد |
عصبی می شد و لعنت بـــه ترازو می کرد |
عاقبت هیکل پنجــــــاه و سه کیلویی را |
خون دل خورده و پنجــاه و دو کیلو می کرد |
حسرت زندگی خواهــــر خود را می خورد |
کاو بــــه مچ - تـــا سرآرنج- النگو می کرد |
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود |
هر چــــــــه می کرد فقط با نظر او می کرد |
بر خلافش اگـــــر آن دم نظری می دادم |
لنگــــــه ی کفش نثــــار من هالو می کرد |
کاشکی دست بزن داشتم امــا چه کنم |
که خدا قسمت او شوهـــــر مظلومی کرد! |
پی نوشت :
(1):از دوست عزیزم،شاعر گرانقدر جناب حمید واحدی
بوالفضول الشعرا
طبقه بندی: طنز
سلام رفقای نازنینم
امروز می خوام یه بخشایی از زندگیناممو که تازه از طبقه بندی محرمانه بیرون اومده براتون بنویسم
امیدوارم بخشی از حقایق روشنگری شه !
من در ابتدای دوران طفولیت برای تحصیل عازم دیار کودکستان شدم
بعد از اینکه تو بار هفدهم در امتحان باز و بست مای بیبی چیک چیک قبول شدم
تونستم پس از جشن شکوفه ها پا به عرصه ی شگفت انگیز و خطیر کلاس اول بگذارم
بعد از اینکه تو املا بعد سه سال
10 شدم پول وام مسکن خونمون هم برا هزینه کلاس خصوصی کفاف نداد
و به این ترتیب معلمه هم نفرینم کرد !
من که فک می کردم این گلای رو کتاب فارسی رو گذاشتن تا ما نوشکفتگان عرصه علم و دانش برا روز معلم تو خرج نیوفتیم
نگو شیطونا گذاشتنش تا بفهمن کدوم یکی از ماها اینقد باهوشه که بفهمه اینا از این گل چینی ارزوناست .زشته آدم هدیش بده!
برا همین این تیرمم به سنگ خورد و نتونستم دل معلم کلاس اولمو به دست بیارم
و اینطور شد که از اون ببعد دیگه کسی کشفم نکرد
سال دوم ، اول صبح وقتی که در همه کلاس ها قفل بود . بابای مدرسه تشریف برده بودن دست به آب
سرویس های اطلاعاتی ناظم (NIA ! ) هنوز که هنوزه در حال بررسی هستن که چی شد در رو ایشون قفل شد؟! . . .
تا زنگ سوم به دلیل بیکاری و کامل بودن کلکسیون حیوانات مختلف ، بروبچه ها تو حیات داشتن سیرک بین المللی اجرا میکردن که حضرت بابا تونستن از آلکاتراس متواری شن
برا همینم از اون به بعد تمام توالت های مدرسه تا همیشه بسیار بسیار با کلاس شدن (به جون خودم همشون اپن بودن !)
سال سوم بعد از اینکه معلم بخت برگشتم برای پنجمین بار از اتاق عمل بعد از جراحی قلب باز تو بیمارستان بیرون اومده بود. برای عیادتش رفتم اونجا
در اتاقش رو که زدم و رفتم تو دیدم که
طفلک بیهوش افتاده رو تخت. منم یهو یادم اومد چی بهوشش میاره (خوب بلاخره باید یه کاری می کردم وگرنه چطور می خواستم تو ریاضی نمره بیارم؟! )
بهش گفتم خانوم معلم
من بلآخره بخش های عظیمی از جدول ضرب رو فرا گرفتم
یاد گرفتم که 2 ضربدر 2 میشه 4
مثل عبور الکترون ها از مدار 3 فاز به هوش اومد و اشک خوشحالی تو چشاش حلقه زد
منم گفتم خوشحال ترش کنم ادامه دادم : تازه خانوم 2 بعلاوه 2 رو هم یاد گرفتم. میشه پنج.که یهو یه صدای بوق ممتدی از همون دوروبرا شنیدم . . .
سال چهارم وقتی که سر فرجه امتحانی داشتیم تو دفتر درس می خوندیم
حیف شد چون اگر یه کم دیرتر مدیر اومده بود تو ، من غول مرحله آخر ماریو !!! رو کشته بودم (اخه تلویزیون خونه رو قبلا سوزونده بودم)
اما مدیرمون از اون هم مخوف تر بود.میشد با نخ حاصل از سیبیلش (والا سیبیل که چه عرض کنم شما بخونین Nبیل ، چون مخ متخصصین ناسا هم تو کشف معادله ی N مجهولیش تبخیر میشد )
سه بار مسیر مدرسمون تا ماه رو جاده ابریشم زد . . .
اما سال پنجم حساس ترین قسمته کار بود
امتحانا نهایی بودن و من بایستی حداکثر تلاشم و میکردم .دیگه هر چه قدر که درس نخونده بودم رو باید جبران می کردم چون جای اشتباه نداشتم. توبه کرده بودم و می خواستم بچه درسخونی بشم
از همونا که بابا مامانا دوس دارن .
به خاطر همین برا اینکه بتونم از پس اینم بر بیام مجبور شدم به چین سفر کنم .پس از تحمل ریاضت ها و طی نشست های صمیمانه با هموسو و بانو یومیول بالآخره تو معبد شاوولین فهمیدم که باید چیکا کنم
طرح ریزی یکی از مخوف ترین عملیات های تقلب غیر عامل با نام رمز آخرین سامورایی !
این عملیات به صورت کاملا لایه ای و استراتژیک طی مراحل زیر دنبال میشد :
اولین مرحله دستیابی به فناوری های زیر بود که به حول قوه الهی محقق شد
1- منجنیق دوربرد کلاسیک( کاملا سبک وزن از جنس کاغذ!)
2- فناوری تخمیر ! برگه های A4 به حجمی در حد لوبیا چشم بلبلی ! و بالعکس
3- فناوری تقلید صدای موجودات فضایی (مدیرمون!)
4- فناوری های مدرن مخابراتی از جمله : کفشدوزک نامه بر ! ، سوسک های هدایت شونده با رهگیر صوتی ! و فنگ های نفر بر !
5- هواپیماهای فوق مدرن با قابلیت حمل کلاهک هسته ای و دسته ای ! (برای شلیک اهداف گروهی !)
6- ملاقاتی مخفیانه با دیوید کاپرفیلد در کافه ای واقع در شانزه لیزه و دریافت جزوه های کنکوری لازم (ببینین از اون موقع تو فکر کنکور بودما !)
7- دستیابی به سیستم مخوف رمزنگاری نازی ها ! در جنگ جهانی دوم (من خودم دیدم که هیتلر و موسولینی باهاش چت می کردن وپدر مادراشون هم نمی فهمیدن! )
این بین تنها یک نفر باقی میمونه که باید جواب تمام سوالات رو از رو کتاب و با کمک سیستم های مخابراتی و . . . به بیسیم چی برسونه تا کل کلاس بتونن مستفیض شن
به همین خاطر نام رمز عملیات آخرین سامورایی نام گرفته بود.چون اون یه نفر بایستی ماهرترین ،شجاعترین ، سریعترین ، باهوش ترین و خلاصه ستون فقرات یک گردان نیرو باشه . . .در ضمن باید دهنش هم قرص می بود چون اگر گیر می افتاد به مدت سه شبانه روز از میله پرچم آویزوون میشد . . .
و از بد روزگار من انتخاب شدم برای اینکار
من این روزارو حدس می زدم
برا همینم تو شاوولین روزی 30 بار در حال بالا رفتن از دیوار راست سه تا توپ رو رو دستم می چرخوندم و تلفنی به مامانم درس پخت بیف استراگنف کلیمانجارویی می دادم.
شب ها هم که میشد رو بلندترین تپه ، سعی می کردم با ضربات دست مگس ها رو از حد وسط دوبالشون به دو نیم تقسیم کنم .
خلاصه این تمرین ها تموم شد و روز عملیات شد.
اول باید سیستم برق مدرسه رو از مدار خارج می کردیم که با همکاری تخریبچی عزیزمون ابرام طرقه به این مهم دست پیدا کردیم
بعد در همین هنگام بچه ها صلوات فرستادن
تمامی افراد در این بین از فرصت صوتی پیش اومده استفاده کرده و سلاح هاشون رو مسلح کردن
بعد از اینستال کردن مهارت های دیوید کاپرفیلد رو مدارهای اونی که قرار بود صدای مدیر رو در بیاره
بلاخره موفق شدیم تک تیرانداز دشمن رو یه چن ثانیه ای بفرستیم دی در !
در همین هنگام دوسه تا از نینجا های ما در کسری از ثانیه
قاب عکس نیوتون رو که روبروی دیوار بود (و دارای دوربین مداربسته ناظم جون بودش رو )
پیچوندن
و حالا . . . باید آخرین سامورایی وارد گود میشد
پس بلافاصله پریدم رو سقف و در تانژانتی از ثانیه گالینابلانکای همه دروس رو که با پیشرفته ترین متد شاوولینی ساخته بودم به بیسیمچی خودی رسوندم بعدشم که دیگه بچه ها به سمت هم آتش گشودن و . . .
کارنامه دوستان رو که دیدم ، خوشحال گشتم
اما هنوز یه قلمبه گنده سر راه فارق التحصیل شدنم باقی مونده بود
هیولایی به نام نمره انضباط
بخاطر همینم آخرین نقشمون رو که در ادامه سلسله عملیات های آخرین سامورایی بود انجام دادیم
رهاسازی چند زنبور گنده تو دفتر و نفوذ به دفتر مدرسه به عنوان شرکت مبارزه با حشرات موزی
سپس نفوذ به رایانه ی مرکزی ناظم !
(در وصف قدرتش همین بس که از من دیرتر جدول ضرب رو جواب میداد !!! در ثنای نفوذ ناپذیریش هم فقط یه کلمه میگم : کپر ! ما فقط باید به دفتر میرسیدیم !!! )
و در نتیجه اضافه شدن یه 2 به نمره انضباطم (دست ناظم درد نکنه . کار منو راحت کرده بود.از کجا میدونست که من میام آخه از قبل یه صفرشو گذاشته بود !)
دوستان عزیز توجه کنن .این اسناد از طبقه بندی سازمان اطلاعاتی EGB ! بیرون آمده و ارزش دیگری ندارد.
انشاالله اسناد دوره راهنمایی نیز . . .
اوه نه ! فک کنم 75 سال دیگه طول میکشه که از طبقه بندی محرمانه خارج شه !!!
طبقه بندی: طنز
الا ای کـــــودکی هــــــــــایم کجایی؟ |
کجــــــــــــا شد راه و رسم آشنایی؟ |
اگـــــر از مخلصت جویـــــــــای حالی |
به غیــــــــــــر از دوری ات نبوَد ملالی |
شوم قربان تــــــــــــــای دسته دارت |
منـــــــــم در حســــــــرت آن روزگارت |
به غیر از چند عکس نصفــه-نیمـــــه |
ندارم سهــــــم از ایــــــــــــــام قدیمه |
در آغــــــــــــوش طبیعـت بودم آن روز |
چه آســــــــوده چه راحت بودم آن روز |
تمام اهــــــل تهـــــــــران بنده را اهل |
روند زندگی شـــــــــان ساده و سهل |
تمــــــــــــــام خوابهـــــــایم بود رنگی |
کجـــــــا رفتی عمــــــو شهر فرنگی؟! |
نمی دانستی آخــــــــــــر مرد چوپان |
چراگــــــاه تــــو را بلعـــــــــــــد اتوبان |
هوای گلّـــه بـــــــــــــود و بیم گرگت |
چه هـــــــا آمد از این مـــــــــار بزرگت |
کجا شد باغ و دشت و سیر و گلگشت |
شدم تهـــــران ابرشهــــــــر درندشت |
یهـــــــو زرت مرا قمصـــــــــــور کردند |
مرا از ســـادگی هـــــــــــــا دور کردند |
به جــــــــای صرفه جویی،خودکفایی |
تجمّــــــل آمد و مصرف گـــــــــــــرایی |
دگـــر گم شد چه لوطی و چه مرشد |
کجــــــــــــا آواره گشتی بچّه مرشد؟! |
مدرنیتــــه برایم دوخت پــــــــــــاپوش |
خدایا گیوه هــــــای خوشگلم کوش؟! |
خیابانهــــــــای من گرچه شده شیک |
بــــــــــــــه زنجیرم کشیده این ترافیک |
فکنده رشتـــــــه ای بر گردنم دوست |
کــــــه دائم می کَند از کلّه ام پوست |
به یکباره کجــــــا گشتند پنهـــــــــان |
کجــــــاوه،پالکی،هـــــودج،دلیجان؟! (1) |
ز بــــــــــــوق و دود خودروهای طرفه |
شده حاصل مرا سرســـــــام و سرفه |
همه، جــــا خوش نموده پشت رل ها |
ز پـــــــا افتـــــــــادم از دست اتول ها |
ز دود و دم هوایم رنگ خـــــاک است |
دلم از بهــــــــــر اکسیژن هلاک است |
کجا شد آن سحرهـــــای مــــــه آلود |
هوای پــــــــــاکم آخـــــر دود شد دود |
کجــــــــــــا رفتند سقــــاخـــانه هایم |
قنـــــــــــاتی نیست دیگـــــر از برایم(2) |
کجــــــــــــا شد لوطیان بــــــا مرامم |
جوانمـــــــــــردان مـــــرد و نیک نامم |
دل این مردمان بــــــــا مد عجین شد |
همه تن پوششان تی شرت و جین شد |
مد آن دوره حُسن خلـــــــق و خو بود |
مرام خلـــــــق حفـــــظ آبــــــــــرو بود |
کجـــا از شخص سی دی در می آمد |
از آنهـــــــــــایی کـه دیدی در می آمد |
جوانمــــــــــــــردان تهی کردند منزل |
بــــه جــــــــــــایش آمد اوباش و اراذل |
از آنســــــــــو هر که نامم را شنوده |
به سرعت جــــانب مـــــــــن رو نموده |
به ذوق و شـــــوق بسته بار و بندیل |
شده آویــــز بنــــــــــده عیـــن قندیل! |
به زعم خـــــــود پی کسبی مناسب |
وبالــــم گشته بــــــا یک شغل کاذب |
از آنســــــــــــوتر در این هاگیرو واگیر |
سیاست آمــــــده داده به مــــــا گیر |
کنــــــــــــــــون القصـــه آرامی ندارم |
از آن ایــــــــام جـــــــــــــز نامی ندارم |
الا ای یاد تـــــــو یـــــــــــــار و ندیمم |
به قربـــــــان تـــــــــــــو طهران قدیمم |
بکــــــن لطفـــــــــی برای آشنایت |
مگیر از مــــــــن خیــــــالت را، فدایت! |
مرا با یاد خـــــــــــود دمساز گردان |
به شهــــــر خاطـــــــــــــراتم باز گردان... |
پی نوشت ها :
(1):وسایل نقلیه ی قدیمی -قبل از اینکه «کالسکه بخاری»(!)سر و کله اش پیدا شود!
(2):آب طهران از این قناتها تهیه می شد و در هر محله سقاخانه ای بود.
بوالفضول الشعرا
طبقه بندی: طنز
(طنز)
موضوع انشا:
امروز خانم معلم در سر کلاس درس گفت این روزها آنفلانزای خوکی آمده است و از همه ی ما خواست بعد از رفتن به خانه حتما دست هایمان را بشوییم و به کسی دست ندهیم و روبوسی هم نکنیم!
به خانه رفتم، عمو اینا و بابابزرگ خانه ی ما بودند، فرشاد سریع آمد و بعد از اینکه به هم سلام کردیم، دستش را دراز کرد تا با او دست بدهم اما من به او دست ندادم، نمی دانم چرا فرشاد وقتی فهمید نمی خواهم با او دست بدهم با کله زد توی سر من! بابایی و عمو در ابتدا به من و فرشاد مشاوره می دادند و ما را راهنمایی می کردند که همدیگر را چگونه بزنیم، اما بعد از کمی دعوا و پس از اینکه کم کم اشک هر دوی ما درآمد عمو و بابا که دیدند کار دارد به جاهای باریک می رسد آمدند و ما را از هم جدا کردند؛
پدر وقتی دلیل دعوایمان و ایضا دلیل من برای دست ندادن را فهمید گفت: «پسرجان! تو چقدر ساده هستی! اصلا چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود نداره، خوک حیوان خیلی قوی ای است، مگه خوک ها هم آنفلانزا می گیرن؟! اگر راست می گویند یک خوک را در تلویزیون نشان بدهند که آنفلانزا گرفته است و عطسه می کند! البته از این خالی بندی ها قبلا هم می شد، مثلا می گفتند جنون گاوی آمده است، اما من خودم به گاوداری یکی از دوستانم رفتم و حتی یک گاو دیوانه ندیدم! همه ی گاوها سرشان توی کار خودشان بود و مثل یک گاو خوب و عاقل می چریدند و شیر می دادند، آنفلانزای مرغی هم از آن حرف های خنده دار بود، مگر مرغ با آن همه پری که دارد سردش می شود که سرما بخورد؟! حالا به فرض اینکه مرغ آنفلانزا بگیرد و به آدم هم منتقل شود، با مقایسه جثه ی آدم و مرغ می شود نتیجه گرفت آنفلانزای آدمی در مقایسه با مرغی حتما قوی تر و خطرناک تر است، حتما فردا هم می گویند آنفلانزای پشه ای و مورچه ای آمده است و باید از آن ها ترسید!»
عمو با سر حرف های بابایی را تایید کرد و گفت: «اصلا به فرض اینکه چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود داشته باشد، مگر ما در کشورمان خوک داریم که این ویروس در کشور ما وجود داشته باشد؟! در ضمن کسی هم در ایران گوشت خوک نمی خورد، پس در نتیجه در صورت وجود چنین بیماری ای اصلا جای نگرانی نیست چون این ویروس در کشور ما وجود ندارد.»
پدربزرگ هم وارد بحث شد و بعد از تایید صحبت های بابایی و عمو گفت: «آنفلانزای خوکی و مرغی و ... ماله این غربی های سوسول است، آنفلانزا، آنفلانزا است، با دو سه تا جوشونده خوردن خوب میشه! حالا نوه ی گلم بیا بهم یه بوس بده!»
داداشی از دانشگاه به خانه برگشت و اولین کاری که کرد این بود که رفت و دست هایش را با آب و صابون شست، عمو نگاهی به داداشی کرد و با خنده گفت: «نکنه خانم معلم شما هم بهتون گفته اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه می کنین شستن دستاتون باشه؟!»، داداشی برای بابایی و عمو توضیح داد که این بیماری از انسان به انسان هم منتقل می شود و توسط خارجی هایی که به ایران آمده اند وارد کشور شده است و از هر 200 نفری که به این بیماری مبتلا می شوند حداقل یک نفر فوت می شود.
عمو نگاهی به دست هایش کرد و در حالی که غضب آلود به من نگاه می کرد، داد زد: «آخه پسر! این چه کاریه کردی؟! می خوای همه مون رو به کشتن بدی؟!»، و سریع رفت تا دست هایش را بشورد!
بابابزرگ هم نزدیک من شد و پس کمی پیچاندن گوشم گفت: «چرا به حرفای خانم معلمت گوش نمیکنی؟! میخوای همه مون رو جوون مرگ کنی؟!» و بعد از این جملات به دلیل اینکه با من روبوسی کرده بود سریع رفت تا صورتش را بشورد و ضد عفونی کند...
ارژنگ حاتمی
طبقه بندی: طنز
رشته // گرایش
کاردان فنی خیاطی // تودوزی تانک
دندانپزشکی // پر کردن دندان عقل کودکان
چشم پزشکی // فوق تخصص شبکیه موش کور
دامپزشکی // جراحی قلب باز مگس
کارشناسی ارشد مکانیک ماشین ها در طراحی دیسک و صفحه کلاچ هواپیماهای جت
مهندسی طراحی مد در افغانستان !
تربیت بدنی // دو با مانع - پرش از روی موانع منچ
مهندسی مخابرات // سیم کشی بیسیم های ماهواره ای
تئاتر // پانتومیم برای نابینایان
مهندسی برق قدرت // طراحی پیل های 5/1 ولتی
مهندسی شیمی // تجزیه و تحلیل بوی باقالی !
مهندسی پتروشیمی// ساخت روغن ترمز سه چرخه کودکان
دکترای تخصصی مهندسی نفت // طراحی ، تجهیز ، نصب و تعمیر مخازن والر !
مترجمی زبان کلیمانجارویی // تخصص بادینگا و بادینگا
کارشناسی ارشد مهندسی عمران در پرتاب آجر
حقوق جزایی // مجانین !
مهندسی دامپیوتر// گرایش پشم افزار
مهندسی کشاورزی // پرورش پاندا در عسلویه
مهندسی کشاورزی // پرورش زنبور عسل در کویر لوت
مهندسی آبیاری // گیاهان زیر دریایی به روش قطره ای
مهندسی هوا فضا // وزنه برداری در ایستگاه فضایی سولاریس
طبقه بندی: طنز